هر روز خدا آن زن جوان به آنجا میآمد و چهار یا پنج قهوه میگرفت و آنها را به دفترش که همان کنار بود، میبرد. اولین باری که او را دیدم هم به یاد نمیآورم. فقط یادم است یک روزی او را دیدم و بعد متوجه شدم هر بار که از کافیشاپ بیرون میرود، زیر چشمی نگاهی هم به من میاندازد. روزی رسید که من هم نگاهش کردم. او لبخند زد و من هم لبخند زدم. هشت ماه بعد، ازدواج کردیم.
Aerwyna
نگاهی به چک انداختم. بچهای که آنجا نشسته و بچهٔ در راهشان را در نظر گرفتم و چک را پاره کردم. به او گفتم نمیتوانم به خاطر انجام وظیفهام از او پولی بگیرم.
یادتان که نرفته؟ فقط بیست و یک سالم بود.
Aerwyna
رد زخمهای عشق تا همیشه میماند.
میم الف