بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نیمه تاریک مامان | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب نیمه تاریک مامان

بریده‌هایی از کتاب نیمه تاریک مامان

نویسنده:اشلی آدرین
انتشارات:نشر سنگ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۱۶۹ رأی
۴٫۱
(۱۶۹)
قلب هر مادر میلیون‌ها بار در زندگی‌اش می‌شکند.
حدیث
زمان خیلی زود می‌گذرد. از تک‌تک لحظه‌ها لذت ببرید.
maryam mirzaei
برای تولدم فهرستی از صد ویژگی محبوبت در وجودم، تهیه کردی.
امیر حسین
ما از مدار روابط اجتماعی خارج شدیم و با خوشحالی نیازهای یکدیگر را رفع کردیم.
امیر حسین
این پسرک مال تو بود. او بچهٔ تو را به دنیا آورده بود. حالا شانس دیگری داشتی. بعد یادم آمد. سی و هشت هفته طول می‌کشد تا نوزاد متولد شود. یعنی او در سپتامبر باردار شده بود، همان زمانی که اخراج شدی. پس قبل از جدایی خوب می‌دانستی باردار است. تمام مدت خبر داشتی. می‌دانستی.
مهتا
او یک مادر بود. تو مادر بهتری برای دخترمان پیدا کرده بودی. زنی که همیشه دنبالش بودی.
مهتا
دلم نمی‌خواست بفهمد چه‌قدر از دیدن مادرم ناراحت شده‌ام. بدون من خیلی خوشحال و زیبا شده بود. آن شب قبل از خواب روی زمین زانو زدم و دعا کردم مادرم بمیرد. ترجیح می‌دادم جنازه‌اش را ببینم، نه این زن جدیدی که دیگر مادر من نبود.
مهتا
«خب فردا می‌ری پیش بابا. برای دیدن خونهٔ جدیدش ذوق داری؟» «خونهٔ هر دوتاشونه.»
مهتا
به سیسیلیا هم سخت می‌گذشت. داشت آب می‌شد. لباس‌هایش به او بزرگ شده بودند. اشتهایش را از دست داده بود و برخلاف بقیهٔ دخترهای پانزده ساله به خودش اهمیت نمی‌داد. دلش نمی‌خواست برای خرید پد بهداشتی از هنری پول بگیرد، پس داخل لباس زیرش جوراب می‌گذاشت. هیچ وقت پودر لباس‌شویی نداشتند، پس لباس‌هایش را زیر تخت انبار می‌کرد.
مهتا
«چرا می‌خوای من برم؟» لبهٔ تخت نشستی و سرت را بین دستانت گرفتی. کمرت لرزید و آرام و یکنواخت اشک ریختی، مثل زمانی که شیر آشپزخانه چکه می‌کرد. می‌خواستی به چیزی اعتراف کنی. رازی سنگین به قلبت چنگ می‌زد. چیزی که هنوز بلند بر زبان نیاورده بودی. در سکوت التماست کردم. این کار رو نکن. لطفاً این کار رو نکن. دلم نمی‌خواد بدونم. دستی به چانه‌ات کشیدی و به تابلو اتاق سم زل زدی که حالا به دیوار تکیه داده بود. «باشه، می‌رم.»
مهتا
«خب، من مامان شیره رو نمی‌خواستم. از مامان خودم متنفرم.» نگاهت کردم. نفس عمیقی کشیدی و به آن طرف چرخیدی، ولش کن.
مهتا
آن زمان به این فکر نکردم که یک روز تنم دیگر مفید، ضروری، قابل اعتماد و محبوب نخواهد بود. رابطهٔ ما هم بیش از پیش عوض شده بود. انگار دنبال بهره‌وری بودیم. همه چیز از روی عادت بود. هر وقت بغلت می‌کردم، ذهنت جای دیگری بود. من هم در خیال غرق می‌شدم. در این فکر بودم که باید چند بسته دستمال مرطوب بخرم. از فلان دکتر نوبت بگیرم. رسید هویج‌ها را پیدا کنم. لباس تابستانی بخرم. کتاب‌ها را به کتابخانه پس بدهم. این ملحفه‌ها را بشویم.
مهتا
یک روز فهمیدم تن من برای خانواده چه‌قدر مهم بود. ذهن یا جاه‌طلبی شغلی‌ام ارزشی نداشت. این شخصیت سی و پنج ساله مهم نبود. فقط تنم اهمیت داشت.
مهتا
دلش می‌خواست اتا تنبهیش کند. اگر کتکش می‌زد، دست‌کم نشان می‌داد در دنیای کوچک و غمگینش، هنوز ردی از دخترش هست. آن زمان سیسیلیا حس می‌کرد ماه‌هاست در نگاه مادرش مرده است. اتا بیدار شد و نگاهش کرد. سیسیلیا می‌لرزید. گفت: «کتکم بزن اتا. یالا. کتکم بزن.» تا آن زمان مادرش را با اسم کوچک صدا نزده بود.
مهتا
چیز زیادی دربارهٔ تولدش یادم نیست. اما همه چیز را دربارهٔ مرگش به یاد دارم.
مهتا
وقتی تکنسین سونوگرافی به آن تصاویر سفید اشاره کرد و گفت، داری پسردار می‌شی، چشمانم را بستم و برای اولین بار در عمرم از خدا تشکر کردم. تا دو روز حرفی به تو نزدم، چون چیزی نپرسیدی. عجیب بود. در بارداری اولم در تک‌تک جلسات سونوگرافی شرکت می‌کردی و برایت مهم بود. آن زمان فقط شب‌ها یکدیگر را می‌دیدیم. تو چند پروژهٔ بزرگ و مشتریانی جدید و ثروتمند داشتی. من هم نیاز چندانی به تو نداشتم. او را داشتم.
مهتا
فردا صبح با هم حرف نزدیم. برایت قهوه درست نکردم. در عوض دوش گرفتم. داشتم به سمت آشپزخانه می‌رفتم که وسط راه‌پله خشکم زد. داشتی با وایولت حرف می‌زدی. او گفت از من متنفر است. آرزو کرد کاش می‌مردم تا می‌توانست تنهایی با تو زندگی کند. گفت دوستم ندارد. این حرف‌ها قلب هر مادری را به درد می‌آورد. تو گفتی: «وایولت، اون مامانته.» می‌توانستی خیلی چیزها بگویی، ولی فقط همین جمله را به زبان آوردی.
مهتا
وقتی دید پسرک با آن لباس راه‌راه و شلوار جین روی زمین ماسه‌ای افتاد و تکان نخورد، نگاهی به من انداخت. هیچ ردی از پشیمانی در صورتش نبود. وقتی پرستار بچه جیغ کشید و کمک خواست، هیچ حسی در چهرهٔ وایولت نبود. زن با وحشت جیغ کشید و گوش‌هایم زنگ زد. وقتی آمبولانس جسدش را روی برانکارد کوچکی گذاشت، تردید به دلش راه نداد. مادرها و پرستارها ایستادند و با وحشت صحنه را تماشا کردند. بچه‌ها ترسیده بودند و در آغوش امن آن‌ها مخفی شده بودند.
مهتا
ولی قضیه بیش از این بود. به پشت خوابیدم و به سقف زل زدم. با گردن‌بندم بازی کردم. «همون طوری که هست قبولش کن. تو مادرشی. این وظیفته.» «می‌دونم. همین کار رو می‌کنم.» با لحنی قانع‌کننده به دروغ ادامه دادم: «همین کار رو می‌کنم.» تو دنبال مادری عالی برای دختر عالی‌ات می‌گشتی و فضایی برای هیچ چیز دیگری نداشتی.
مهتا
معلم گل‌های دست‌سازمان را پخش کرد و بقیهٔ زن‌ها از سخت‌کوشی‌مان تعریف کردند. گلم را به سمت مادرم گرفت. زیر لب متنش را خواند. هیچ وقت این‌طوری با او حرف نزده بودم. هر دو می‌دانستیم او بهترین مادر دنیا نیست. هر دو می‌دانستیم حتی ذره‌ای از این ویژگی را ندارد.
مهتا

حجم

۲۵۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

حجم

۲۵۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان