وایولت دقیقاً بعد از دو ساعت بیدار میشد. هر بار غرق نوشتن بودم. گویی از نظر فیزیکی و احساسی آنجا نبودم. کمکم عادت کردم به سراغش نروم. اجازه میدادم گریه کند. با خودم میگفتم فقط یک صفحهٔ دیگر مینویسم و بعد میروم. گاهی هدفون روی گوشم میگذاشتم. گاهی یک صفحه میشد دو صفحه. یا بیشتر. گاهی تا یک ساعت دیگر هم مینوشتم. وقتی گریههایش به جیغ بنفش تبدیل میشدند، لپتاپم را میبستم و با عجله به سمتش میرفتم؛ گویی تازه صدایش را شنیده بودم
مهتا
سعی کردم اوضاع را بهتر کنم. این نقش جدید، تو را خیلی زیبا کرده بود. صورتت عوض شده بود. گرم و لطیف شده بودی. وقتی وایولت نزدیکت بود ابروهایت را بالا میبردی و همیشه دهانت کمی باز بود. مسخرهبازی در میآوردی. نسبت به قبل سرزندهتر بود. کاش این اتفاق برای من هم میافتاد. ولی سنگ شده بودم. قبلاً گونههایی پر داشتم و چشمان آبیام میدرخشیدند. حالا صورتم عصبانی و خسته به نظر میرسید. مادرم درست قبل از اینکه ترکم کند، همین شکلی شده بود.
مهتا
گفت: «قایق زندگی مشترک میتونه از ساحل آرامش دور بشه. بعضی وقتها متوجه نمیشیم تا کجا پیش رفتیم، تا اینکه یهو آب تا افق زندگیمون بالا میآد و حس میکنیم دیگه راه برگشت نداریم.» مکث کرد و رو به من ادامه داد: «توی اقیانوس زندگی به ضربان قلب همدیگه گوش بدید. همیشه همدیگه رو پیدا میکنید. بعدش هم به ساحل میرسید.»
hamtaf
همه حق داریم انتظارات خاصی از یکدیگر و از خودمان داشته باشیم. مادری هم همین طور است. همه انتظار داریم مادر خوبی داشته باشیم، مادر خوبی شویم یا با زنانی ازدواج کنیم که این چنین خواهند بود.
hamtaf