بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فقط او بخواند | طاقچه
تصویر جلد کتاب فقط او بخواند

بریده‌هایی از کتاب فقط او بخواند

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۶ رأی
۴٫۲
(۶)
گمان می‌کرد ققنوس است چون بال و پری دارد نمی‌دانست، آتشْ راه و رسم دیگری دارد دلش می‌خواست چون عشاق در آغوش غم باشد چه می‌دانست غم در آستینش خنجری دارد چو می نوشی بیفشان جرعه‌ای بر خاک، حافظ گفت خدایا کیشِ سرمستان عجب پیغمبری دارد دلی دارم که از جور زمان فریاد می‌خواهد دل غافل نمی‌داند فلک گوشِ کری دارد دلِ کم‌طاقتم یک عمر سر بر سینه می‌کوبید گمان می‌کرد این زندانِ جاویدان دری دارد به ما بد گفت، اما از حسابش جان نخواهد برد درین محضر کرام‌الکاتبین هم دفتری دارد دلا در زندگی هرچند از آغاز رنجیدی تحمل کن کمی، هر داستانی آخری دارد
مادربزرگ علی💝
رها کنش که بفهمد بلای طوفان چیست پرنده‌ای که ندانست لطف زندان چیست چه لاله‌ها که در این دشت واژگون شده‌اند یکی بپرسد از ایشان که در گریبان چیست طبیب بود که درد مرا دوچندان کرد که گفت عاشقی، اما نگفت درمان چیست من از صفات رئوف الرحیم دانستم امیدبخش‌ترین آیه‌های قرآن چیست اگرچه معتقدم هرچه هست حکمت توست بگو که فلسفة رنج‌های انسان چیست؟
مادربزرگ علی💝
نشاط و شوق دارد، خنده دارد، گریه هم دارد جهان بسیار در بسیار در بسیار غم دارد
Azadehana
به شوقِ رویِ باز دوستان رفتیم، اما حیف که برخوردیم ناغافل به قفلِ بستة درها
کاربر ۸۶۱۶۱۴۹
دلی دارم که از جور زمان فریاد می‌خواهد دل غافل نمی‌داند فلک گوشِ کری دارد دلِ کم‌طاقتم یک عمر سر بر سینه می‌کوبید گمان می‌کرد این زندانِ جاویدان دری دارد
زینب هاشم‌زاده
اگر چون برگ افتادیم از روی درخت، ای باد به امید تو افتادیم، بردار از زمین ما را
f.mgh.76
شرف دارند کافرها به ایمان مردّدها
Azadehana
دل‌خوشی‌های شما آرام جانم نیستند
Azadehana
دلا در زندگی هرچند از آغاز رنجیدی تحمل کن کمی، هر داستانی آخری دارد
زینب هاشم‌زاده
گرچه ما با همه هستیم، کسی با ما نیست هیچ‌کس بیشتر از آینه‌ها تنها نیست
f.mgh.76
برای ما که پَر و بال خویش را چیدیم رها شدن ز قفس اولِ گرفتاری‌ست
f.mgh.76
تنهایی گرچه ما با همه هستیم، کسی با ما نیست هیچ‌کس بیشتر از آینه‌ها تنها نیست آن‌قدر آینه را تیرگیِ آه گرفت ماه اگر جلوه کند نیز در او پیدا نیست غم دوری، غم بی‌نانی و بی‌سامانی همه هستند، ولی غصة من این‌ها نیست نفرت صخره و ساحل ز تو شایستة توست هیچ‌کس شیفتة سرزنش دریا نیست «ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ» بیش از این حوصلة مشغله در دنیا نیست

تنهایی گرچه ما با همه هستیم، کسی با ما نیست هیچ‌کس بیشتر از آینه‌ها تنها نیست آن‌قدر آینه را تیرگیِ آه گرفت ماه اگر جلوه کند نیز در او پیدا نیست غم دوری، غم بی‌نانی و بی‌سامانی همه هستند، ولی غصة من این‌ها نیست نفرت صخره و ساحل ز تو شایستة توست هیچ‌کس شیفتة سرزنش دریا نیست «ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ» بیش از این حوصلة مشغله در دنیا نیست
Farhadmarch
تماشا خویش را می‌دید، اما از تماشا ننگ داشت بینوا سنگی که در آیینه با خود جنگ داشت مثل شیری شرزه مغلوب شغالی هرزه شد هرچه دل یک‌رنگ بود، او با جهان نیرنگ داشت روبرو نقش سراب و پشت سر پل‌ها خراب روزگار از هر جهت دست و دلم را تنگ داشت جز به شمشیر از گلویم آب خوش پایین نرفت نان خشکی هم که قسمت کرده بودی سنگ داشت ناله‌ای خاموش بر لب‌های شمعی روشنم آب و تابِ سوختن آواز بی‌آهنگ داشت
Farhadmarch
آزرده دیگر از حرف و حدیث دل و دین خسته شدم از رجزخوانی تردید و یقین خسته شدم عمرْ سرگرمی طفلانة روز و شب ماست دیگر از بازی خورشید و زمین خسته شدم بی‌هدف این‌همه چون باد دویدن تا کِی! دلِ دیوانه کمی هم بنشین، خسته شدم در پیِ صید تو، ای مرغ سعادت، همه عمر بس‌که بیهوده نشستم به کمین، خسته شدم دلْ نه دیوانة عشق است، نه فرزانة عقل هم از آن رنج کشیدم، هم ازین خسته شدم
Farhadmarch
پشیمانی لبِ جام است و می‌گویند بد خمیازه‌ای دارد ولی با من شرابِ کهنه حرف تازه‌ای دارد مرا مجنون لقب دادی ولی خود نیز می‌دانی که این دیوانه بین عاقلان آوازه‌ای دارد نشد یک بار با هم بی‌غرامت بگذریم از غم خدایا، قلعة شادیْ عجب دروازه‌ای دارد! تو از هم‌صحبتی با سنگ‌ها عبرت نمی‌گیری دلِ آیینه‌وارم، سادگی اندازه‌ای دارد شب مستی پُر از دلشورة صبح پشیمانی‌ست لبِ جام است و می‌دانم که بد خمیازه‌ای دارد
Farhadmarch
زمین‌گیر سنگ اگرچه از دلش کینه به در نمی‌کند آینه در مقابلش سینه سپر نمی‌کند سوزِ نهانیِ خزان آفتِ جان باغ‌هاست آنچه غم تو می‌کند زخم تبر نمی‌کند مستی ارغوان چرا، تلخی شوکران چرا بر من سخت‌جان چرا مرگ اثر نمی‌کند؟! شاهرگ مرا چرا تیغ اجل نمی‌زند؟ آب خوش از گلوی این تشنه گذر نمی‌کند گفت به من سفر کنم تا که ز خود رها شوم فکر نکرده پیش خود کوه سفر نمی‌کند
Farhadmarch
با تیشه نیز راه به دل‌های سنگ نیست این نکته را به سادگیِ کوهکن بگو
Azadehana
دل بی‌تاب من آرامشی چون مرگ می‌خواهد که دیگر خسته‌ام مثل نفس از رفت و آمدها مپرس از من چرا در اوج رعنایی زمین‌گیرم گریبان‌گیر و درگیرم نه با یک غم که با صدها
زینب هاشم‌زاده
میان چهرةخود غصه‌ای نمایان داشت کسی که آینه‌ای در غبارْ پنهان داشت هنوز از دلم، ای غم، نرفته برگشتی خوش آمدی که به برگشتن تو ایمان داشت همیشه همدمِ تنهایی‌ام، به خاطر تو چقدر داشتنت، ای غرور، تاوان داشت دلم چو لالة غمگین واژگون همه عمر ز داغ خویش سر غصه در گریبان داشت چو غنچه لب به سخن وا نکرده پرپر شد اگر نه داغِ دل من هزار دیوان داشت چنین که می‌شنوم، مبحث حیات ابدی‌ست چه خوب می‌شد اگر این کتاب پایان داشت!
f.mgh.76

حجم

۴۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه

حجم

۴۵٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
۱۶,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد