من میفهمیدم که کلمهٔ «مرگ» و مفهوم ضمنیاش ترسناک بود و همیشه آدمها را غمگین میکرد. این واضح بود، اما...
لحن صدای مِی مثل همیشه سرد و بیروح بود: «میدونی، توی این مدرسه... اینجا، سال سوم کلاس شمارهٔ ۳ از همهٔ کلاسهای دیگه به مرگ نزدیکتره. بیشتر از هر کلاس دیگهای توی هر مدرسهٔ دیگهای. خیلی بیشتر.»
«نزدیک به مرگ؟ این چه معنایی...»
mahzooni
بالاخره تلفنش را جواب داد. فوراً پرسیدم: «کجایی؟»
«امممم...»
«نه، تو توی «امممم» نیستی! بهم بگو کجایی.»
Rin Koharu
به سختی توانستم قدمی به جلو بردارم و تعادلم را حفظ کنم: «مثل مرگ...»
mahzooni
چطور میتوانم توصیفش کنم؟ با اینکه به شکلی سرد و شیرین واقعی مینمودند، اما واقعی نبودند. عروسکها انسانهای واقعی را به ذهن میآوردند بدون اینکه آدمهای واقعی باشند. بخشی از جهان فانی بودند، اما بهطور کامل به آن تعلق نداشتند. انگار تنظیم شده بودند تا در این حالتها باشند و سایهای از هستیشان را در این مرز مبهم دوگانه حفظ کنند...
mahzooni