بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آفتاب در حجاب | صفحه ۱۸ | طاقچه
کتاب آفتاب در حجاب اثر سیدمهدی شجاعی

بریده‌هایی از کتاب آفتاب در حجاب

امتیاز:
۴.۸از ۸۴ رأی
۴٫۸
(۸۴)
آیا انکار می‌کنید که پیامبر جد من است؟ فاطمه مادر من است؟ علی پدر من است و...؟ بغض، راه گلویت را سد می‌کند، اشک در چشم‌هایت حلقه می‌زند و قلبت گُر می‌گیرد. می‌خواهی از همان شکاف خیمه فریاد بزنی: برادر! همین افتخارات ما جرائم ماست. اگر تو فرزند علی نبودی، اگر جد تو پیامبر نبود که سران این قوم با تو دشمنی نمی‌کردند و چنین لشکری به جنگ با تو نمی‌فرستادند! عداوت اینها به اُحُد برمی‌گردد، به بَدر، به حُنین. کینه اینها کینه خندقی است. بُغض اینها، بغض خیبری است. مسئله اینها، مسئله پیامبر و علی است. برادرم! همین فرداست که سر مقدس تو را پیش روی یزید بگذارند و یزید مست و لایعقل زمزمه کند: لَعِبَتْ هاشِمٌ بِالْمُلْکِ فَلا خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحیٌ نَزَلْ و از بنیان، منکر خدا و وحی و پیامبر شود. اینها پیامبری را حکومت و پادشاهی می‌بینند و در پی جبران آن سال‌های از دست رفته‌اند. برادرم! عزیزدلم! اینها اکنون محصول سقیفه را درو می‌کنند، اینها فرزندان همان‌هایند که پدرمان علی را خانه‌نشین کردند. تو به علی افتخار، چه می‌کنی؟ آری برادر! جرم ما همین افتخارات ماست.
m.salehi77
پیش پای حسین، زانو می‌زنی، چشم در آینه چشم‌هایش می‌دوزی و می‌گویی: «حسین‌جان! برادرم! چقدر مطمئنی به اصحاب امشب که فردا در میان معرکه تنهایت نگذارند؟!» حسین، نگرانی دلت را از لرزش مژگانت در می‌یابد. عمیق و آرام‌بخش نفس می‌کشد و می‌گوید: «خواهرم! نگاه که می‌کنم، از ابتدای خلقت تاکنون و از اکنون تا همیشه، اصحابی باوفاتر و مهربان‌تر از اصحاب امشب و فردا نمی‌بینم. همه اینها که امشب در سپاه منند، فردا نیز در کنار من خواهند ماند و پیش از من دستشان را به دامان جدّمان خواهند رساند.»
m.salehi77
برادرم! تنها بهانه زیستنم! تو پیامبرم بودی وقتی که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرمای نفس‌های تو جای مهر مادری را پر می‌کرد وقتی که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو پدر بودی برای من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتی که پرنده شوم یتیمی بر گرد بام خانه‌مان می‌گشت. وقتی که حسن رفت، همگان مرا به حضور تو سر سلامتی می‌دادند. اکنون این تنها تو نیستی که می‌روی، این پیامبر من است که می‌رود، این زهرای من است، این مرتضای من است، این مجتبای من است، این جان من است که می‌رود. با رفتن تو گویی همه می‌روند. اکنون عزای یک قبیله بر دوش دل من است. مصیبت تمام این سال‌ها بر پشت من سنگینی می‌کند. امروز عزای مامضی تازه می‌شود که تو بقیّه الله منی. تو تنها نشانه همه گذشتگانی و تنها پناه همه بازماندگان...
m.salehi77
امام با صلابت و شکوهی بی‌نظیر، دست به زیر خون علی‌اصغر می‌برد، خون‌ها را در مشت می‌گیرد و به آسمان می‌پاشد. کلام امام انگار آرامشی آسمانی را بر زمین نازل می‌کند: ـ نگاهِ خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان می‌کند. این دشمن است که در هم می‌شکند و این تویی که جان دوباره می‌گیری و این ملائکه‌اند که فوج‌فوج از آسمان فرود می‌آیند و بال‌هایشان را به تقدس این خون زینت می‌بخشند، آن‌چنان که وقتی نگاه می‌کنی یک قطره از خون را بر زمین، چکیده نمی‌بینی!
m.salehi77
دعا می‌کنی، همه را دعا می‌کنی، چه آنها را که می‌شناسی و چه آنها را که نمی‌شناسی. چه آنها که نامشان را در نامه‌های به برادرت دیده‌ای و اکنون خبرشان را از سپاه دشمن می‌شنوی و چه آنها که نامشان را ندیده‌ای و نشنیده‌ای. به اسم قبیله و عشیره دعا می‌کنی، به نام شهر و دیارشان دعا می‌کنی. به نام سپاه مقابل دعا می‌کنی!
mansore
«خواب دیدم! خواب پریشان دیدم. دیدم که طوفان به پا شده است. طوفانی که دنیا را تیره و تاریک کرده است. طوفانی که مرا و همه چیز را به این‌سو و آن‌سو پرت می‌کند. طوفانی که خانه‌ها را از جا می‌کند و کوه‌ها را متلاشی می‌کند. طوفانی که چشم به بنیان هستی دارد.
فاطمه
کاروان به آستانه دارالاماره می‌رسد. هرچه کاروان به دارالاماره نزدیک‌تر می‌شود از حضور مردم کاسته می‌گردد و بر تعداد مأموران و حاجبان افزوده می‌شود. وقتی که دارالاماره در منظر چشم‌هایت قرار می‌گیرد، باز به یاد پدر می‌افتی. مگر چند سال از شهادت پدر گذشته است؟ پدر از آن خانه محقر و کوچک، بر تمام عالم اسلام حکم می‌راند و اینان فقط برای حکومت بر کوفه چه دارالاماره‌ای بنا کرده‌اند؟! از این پس هرچه ظلم و ستم بر سر مردم جهان می‌رود، باعث و بانی‌اش همان غاصب اولی است.
کاربر ۲۶۰۹۷۵۳
وقتی به خیمه می‌رسی، می‌بینی که دشمن، آب را آزاد کرده است. یعنی به فرزندان زهرا هم اجازه داده است که از مهریه مادرشان، سهمی داشته باشند. بچه‌ها را می‌بینی که با رنگ روی زرد، با لب‌های چاک‌چاک و گلوهای عطشناک، مقابل ظرف‌های آب نشسته‌اند، اما هیچ‌کدام لب به آب نمی‌زنند. فقط گریه می‌کنند. به آب نگاه می‌کنند و گریه می‌کنند. یکی عطش عباس را به یاد می‌آورد، یکی تشنگی علی‌اکبر را تداعی می‌کند، یکی به یاد قاسم می‌افتد، یکی از بی‌تابی علی‌اصغر می‌گوید و... در این میانه، لحن سکینه از همه جان‌سوزتر است که با خود مویه می‌کند: ـ هَلْ سُقِیَ اَبِی اَمْ قُتِلَ عَطْشانا؟
ftmz_hd
ـ مَهْلاً مَهْلا! یابن الزهرا! قدری درنگ... مهلتی ای فرزند زهرا! ایستاد! چه سرّ غریبی نهفته است در این نام زهرا! حالا کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوی و پیش پایش فرود بیایی: ـ بچه‌ها؟ ـ بسپارشان به امان خدا. احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه‌گاه تو را دست‌یافتنی‌تر. نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات که حسین، هم وصیت مادر را می‌داند و هم نیاز تو را می‌فهمد. فقط وقتی سیراب، لب از گلوی حسین برمی‌داری، عمیق نفس می‌کشی و می‌گویی: «جانم فدای تو مادر!»
ftmz_hd
بغض کودکانه‌اش را فرو می‌خورد و نگاه در نگاه پدر می‌دوزد: ـ پدرجان! منزل زباله یادت هست؟ وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشم‌های اوست: ـ تو یتیمان مسلم را بر روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان کشیدی! پدر بغضش را فرو می‌خورد و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه می‌کند. «پدرجان! بوی یتیمی در شامه جهان پیچیده است.» و ناگهان بغضش می‌ترکد و تو در میان هق‌هق پنهان گریه‌ات فکر می‌کنی که این دخترک شش‌ساله این حرف‌ها را از کجا می‌آورد. حرف‌هایی که این دم رفتن، آسمان چشم حسین را بارانی می‌کند: ـ بابا! این‌بار که تو می‌روی، قطعاً یتیمی می‌آید. چه کسی گَرد یتیمی از چهره‌ام بزداید؟ چه کسی مرا بر روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستی به لطف دست‌های تو در عالم نیست.
ftmz_hd

حجم

۱۳۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۰ صفحه

حجم

۱۳۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۰ صفحه

قیمت:
۶۶,۰۰۰
۳۳,۰۰۰
۵۰%
تومان