«ترسیدم! تو از اشباح قصری؟ چرا رنگت اینقدر پریده؟»
وهاب صندلی را پیش کشید، پشت میز چارگوش نشست، آرنج را به ماهوت قهوهیی تکیه داد: «شبح محافظ کتابها.»
جوان تبسّمی کرد: «اذیت نکن! کتاب یگانه چیزیست که نیاز به محافظ ندارد.»
چشمهای وهاب دودو زد: «چرا؟»
«چون به تملّک درنمیآید.»
«از دید شما که هیچ چیز مالکیت نمیپذیرد.»
جوان سر را پایین انداخت، سطری خواند و زیر لب گفت: «بله، احساس تملّک غریزهیی عقبمانده است.»
«ولی هر آدمی میل دارد چیزهایی را، هر چند محدود، از آن خودش بداند. من به دو چیز وابستهام: خاطرهیی از کودکی و کتابخانهام.»
شراره
نقّاشی خیره شد. پشت درختهای کاج، در سردی و سپیدی، ردّی از رحیلا میدید.
کاربر ۴۱۴۵۷۷۶
وهاب به دورنمای برفی پرده
کاربر ۴۱۴۵۷۷۶
جنگ و خشونت دور باطلیست که تصاعدی، وسیع میشود. وقتی گردونه راه بیفتد، روزبهروز بیشتر خون میریزد. ما روشنایی آتش را به آنها تحمیل میکردیم، با حکومت میجنگیدیم نه با جهالت. از آزادی بیزار بودند، چون آن را نمیشناختند. این کلمه مثل حباب، معلّق و بیاعتبار بود. از هر قوم و دسته دورش جمع شدند و فوتش کردند، تا ترکید و رفت.»
ساکورا