شاید برای انسان رستگاری وجود داشته باشد، امّا نه در این زندگی.»
"هلاله"
رکسانا رو به مرگ میرود، با همان شوقی که مردم عشق را طلب میکنند.»
"هلاله"
«از نو شروع میکنیم! دوباره به دنیا میآییم.»
رکسانا پوزخند زد: «تو میتوانی؟»
«من گذشتهیی ندارم، هرچه هست تویی!»
"هلاله"
«پابهپای هم سبک میشویم.»
«آنقدر که نخهای دنیایمان ببرد؟»
«چون به هم گره خوردهاند چه ترسی داری؟»
«ترس از رهاشدگی. دلم میخواهد به ریشههای اعماق زمین، هرچند پوسیده، وصل باشم.»
"هلاله"
دلم میخواهد خارهای پولکی را از دامنت بگیرم، تیغها به انگشتهایم فرو برود، یادگار زخمهای تو.»
"هلاله"
دلم میخواهد خارهای پولکی را از دامنت بگیرم، تیغها به انگشتهایم فرو برود، یادگار زخمهای تو.»
"هلاله"
«میتواند برایم بمیرد.»
«این آدم فقط میتواند برای خودش بمیرد! امّا من زنده میمانم، برای تو!»
"هلاله"
هرچه آشنایان بیشتر میشدند، بیشتر معنای پلیدی را میفهمیدم.
"هلاله"
«عشق مروارید سیاه است، کمیابترین جواهر دنیا؛ جان بیصاحب آدم را میسوزاند و کنده میکند، خاکسترش را به دست باد میسپارد.»
"هلاله"
«برای من حقیقت در یک چیز خلاصه میشد که شما آن را به هم ریختید.»
رکسانا خندید: «عجب حقیقتی که به یک اشاره فرو میریزد!»
"هلاله"