بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خانه ادریسیها | طاقچه
تصویر جلد کتاب خانه ادریسیها

بریده‌هایی از کتاب خانه ادریسیها

انتشارات:انتشارات توس
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۹۴ رأی
۳٫۵
(۹۴)
در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.
بهار قربانی
نفرتها و عشقهایمان را چقدر جدّی می‌گرفتیم، انگار تا ابد طول می‌کشید.» «حالا به مرگ فکر می‌کنید؟» «هیچ‌کس به چیزهای نزدیک فکر نمی‌کند.»
ساکورا
«تو آزادی را نمی‌فهمی، در روحت اثر ندارد.» «عشق اثر بیشتری دارد.» رکسانا گلدان را سر جایش گذاشت: «عشق و آزادی از یک جنسند.» «بله، عشق آزاد می‌کند، امّا معلوم نیست آزادی چه بلایی سر عشق می‌آورد.»
ساکورا
قهرمان یونس روی صندلی جابه‌جا شد: «کجا می‌روی؟ از خودت فرار می‌کنی؟ همه جا آسمان همین رنگ است.» وهاب به ماه تمام، فراز کاج خیره شد: «این جماعت غربتم را به نهایت می‌رسانند.» یونس تبسّمی کرد: «پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.» مرد پیش آمد و مشت گره کرده را رو به چهره او تکان داد: «بگو رستگاری کجاست؟» «دنبالش نگرد! او تو را پیدا می‌کند.» وهاب به سوی باغ رفت: «لعنت بر همه شماها!»
elmira22
از جنگ بدم می‌آید. درک نمی‌کنم منظور از کشته شدن یا کشتن دیگران چیست؟ همه انسانند، می‌خواهند زنده بمانند؛ زیر آفتاب بهاری، لب گندمزار بخوابند. هیچ‌کس در دنیا حق ندارد نعمت زندگی را از دیگری بگیرد.
Mobina_ql
از آزادی بیزار بودند، چون آن را نمی‌شناختند. این کلمه مثل حباب، معلّق و بی‌اعتبار بود. از هر قوم و دسته دورش جمع شدند و فوتش کردند، تا ترکید و رفت.
Mobina_ql
کسی آدم را آن‌جور که هست نمی‌بیند
Mobina_ql
«پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.»
Mobina_ql
تا کسی جا پایش محکم نباشد به سیم آخر نمی‌زند.
بهار قربانی
«خاطرات من درست است یا این‌طور به ذهنم آمده؟ هیچ شاهدی ندارم، کسی نیست که آن صحنه‌ها را همراه من دیده باشد.»
moone
اگر هزار سال بعد هم مثل سبزه از خاک برویم در آوندهایم جریان داری.
Mina
از جنگ بدم می‌آید. درک نمی‌کنم منظور از کشته شدن یا کشتن دیگران چیست؟ همه انسانند، می‌خواهند زنده بمانند؛ زیر آفتاب بهاری، لب گندمزار بخوابند. هیچ‌کس در دنیا حق ندارد نعمت زندگی را از دیگری بگیرد.
"هلاله"
ما به درد دنیا نمی‌خوریم.» قهرمان قباد در سه کنج دیوار ایستاد: «آدمهایی دنیا را نجات می‌دهند که به درد دنیا نمی‌خورند.» رکسانا از شکاف پرده به آسمان نگاه کرد: «تا آدمهای دنیایی هرچه را آنها رشته‌اند پنبه کنند.»
ساکورا
«هر کس راهش را تا ته برود رستگار است؛ پیمان‌شکنان، سرگردان!»
Mobina_ql
پیر شده‌ام؟» مرد با دیدن پشت چشمهای خوابناک، نیم‌رخ ظریف و لبهای شکفته او گفت: «زیبایی زمان ندارد.»
بهار قربانی
من که رأی نمی‌دهم.» ترکان روی نیمکت نشست، پاها را آویخت، تکان داد: «رأی ما اثر ندارد. آتشخانه مرکزی تصمیم می‌گیرد
بهار قربانی
از آتش اینجا و کوه، یک مشت خاکستر به جا مانده. کاری به کار مردم ندارم؛ با عشق به آنها عمر تلف کردم؛ تا سحر بیدار می‌نشستم به هوای دیدن کورسوی چراغهای شهر. (شیارهای کنج لبها با تبسّمی اندوهگین محو شد) نقش طبیب آنها را بازی می‌کردم، غافل از این‌که به شفادهنده احتیاج ندارند، جلّاد می‌خواهند، کسی که از او بترسند
ساکورا
کوچه خالی بود و دنیا. چرا نبودی؟ چرا؟ دیوار برهنه بود. پالتو بلندت را کجا برده بودی؟ باز زیر کدام پنجره می‌ایستادی؟ در مسیر کی گل می‌ریختی؟ آه بوی بنفشه کوهی گیجم می‌کند. کاش به جای نیلوفری که از باغ ما چیدی و در جیب کتت گذاشتی مرا در جیب می‌گذاشتی، همه جا با خودت می‌بردی. ساعتم از همان روز خراب شد، ته صندوق است، روی هفت و نیم ثابت مانده.»
نسترن
«خب چه غمی ندارم؟ یکباره پرت شده‌ام به انتهای دنیا. هیچ پناهی نیست. مشتی بیگانه به زور می‌کشندم وسط مضحکه.»
Mobina_ql
هیچ ملّتی یاران واقعی‌اش را از یاد نمی‌برد.» «چه بامزّه! امّا فراموش کردن حرفه اصلی مردم است.
بهار قربانی

حجم

۵۲۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۶۰۸ صفحه

حجم

۵۲۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۶۰۸ صفحه

قیمت:
۱۷۰,۰۰۰
۸۵,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۸صفحه بعد