بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پژواک | طاقچه
تصویر جلد کتاب پژواک

بریده‌هایی از کتاب پژواک

۴٫۵
(۸۰)
«امید از دست نرفته؛ فقط گم شده.»
کاربر ۶۱۳۳۸۵۹
حالا به کسی نیاز داشت که تنهایش نگذارد و هیچ‌کس دیگری حاضر نبود همدمش شود.
ن. عادل
«این هم درسی باشه برای تحقیقاتت: پیدا کردن چیزی که جلوی چشمت پنهان شده، از همه‌چی سخت‌تره.»
Anna
ولی زمانه تغییر کرده و اگه ما هم با زمانه تغییر نکنیم، زیر دست‌وپای اون‌چه که پیش‌رومونه له می‌شیم.
ن. عادل
ترس که بد نیست. ذات زندگی همین است که از نقطهٔ پایان خود بترسد. همین باعث می‌شود مطمئن شوم که ما حقیقتاً زنده‌ایم.
Fateme Soltani
ساده بود، بعضی چیزها بودند که باعث می‌شدند فرد احساس زنانگی کند و چیزهای دیگر حس مردانه‌ای به او می‌دادند. مگر همه، فارغ از جنسیتشان، چنین احساس‌هایی نداشتند؟ یا نکند کسانی که یکی از دو جنسیت موجود را پذیرفته بودند، خود را از چیزهایی که در یک قالب مشخص نمی‌گنجید محروم می‌کردند؟
joghataee
مرد با مهربانی می‌گوید: «سلام.» هوش و حواسش آن‌قدر سر جایش هست که متوجه شود لابد خیلی‌وقت است آنجا نشسته. با صدای گرفته و خش‌داری جواب می‌دهد: «سلام. الان... در حال دویدن نبودیم؟ آره، یه خبری شده بود و داشتیم فرار می‌کردیم...» لبخند مرد جان می‌گیرد. چشم‌هایش از اشک پر می‌شوند و چنان آرام فرومی‌افتند که گویی گرانش هم آرام‌تر و آسان‌گیرتر شده. سیترا می‌پرسد: «اون اتفاق‌ها مال کِی بود؟» روئن جواب می‌دهد: «یه لحظه پیش، همین یه لحظه پیش بود.»
A
«هر موقعیت جدیدی با خطرهایی هم همراهه و مزایاش باعث می‌شه ارزش خطر کردن رو داشته باشه.»
Fateme Soltani
میرایان زادهٔ افراط و تفریط بوده‌اند. مرگ را یا پدیده‌ای والا می‌دانسته‌اند یا واقعه‌ای باورنکردنی؛ با وجود چنین آمیزه‌ای از امید و وحشت، تعجبی ندارد که آن‌همه از میرایان به جنون کشیده می‌شدند.
Hajar
شعله‌ها که نزدیک‌تر شدند و رنگشان از سبز به زرد روشن تغییر کرد، تکنیسین با خود گفت امروز من تنها نخواهم بود. آب شدن کف کفشش را احساس می‌کرد. بوی پلاستیک سوزان به مشامش می‌رسید. آتش حالا نارنجی شده و نزدیک‌تر آمده بود. صدای جیغ‌هایی که از سکوها برمی‌خاست و تمام فضای اطرافش را پر کرده بود دور و دوردست به نظر می‌رسید. چیزی نمانده بود تا شعله‌ها سرخ شوند و دهان‌بند پنبه‌باروتی‌اش بسوزد و از بین برود و آن‌وقت بود که دیگر فقط جیغ‌های خودش اهمیت داشتند.
A
«لازم نیست تو نگران وضعیت داس آناستازیا باشی.» «اون تنها نگرانی منه.»
کاربر ۶۱۳۳۸۵۹
گریسون گمان می‌کرد اگر پژواک امر کند که باید با قاطر سفر کنند، ابر تندر هر طوری که شده برایشان قاطرهای مسابقه پیدا می‌کند.
پسری که الان هستم!!
«آدم‌های حقه‌باز افراد دیگه‌ای رو پیدا می‌کنن که به‌جای خودشون بندازن جلوی گلّهٔ شیرها.»
Fateme Soltani
اسم داس را برایشان انتخاب کرده‌اند و نه دروگر، چون آن‌ها نبودند که می‌کشتند؛ آن‌ها فقط وسیله‌ای بودند که جامعه به کار می‌گرفت تا مرگ را منصفانه در جهان بگسترند. اما وقتی به سلاح تبدیل می‌شوی، فقط آلتی خواهی بود در دست دیگران.
کتاب خور
سکوت بهترین سیاست است
Anna
هر چه بیشتر می‌خواند، درک بهتری از ترس‌ها و رؤیاهای مردمان میرا پیدا می‌کرد؛ با اینکه چیزی جز زمان حال نداشتند، زندگی کردن در دَم برایشان دشوار بود.
Nepenthe
مشاهده کن، تا جایی که می‌تونی اطلاعات به دست بیار که وقتی حرکت می‌کنی، حرکتت حساب‌شده باشه.
Fateme Soltani
فارادی کمی به‌طرفش خم شد. «من متوجه شده‌ام که ساختن یه زمین بازی شنی دورتادور بچه‌ای که می‌خواد به همه‌چی مسلط باشه و دادن اختیار اون زمین بازی به بچه دست‌وپای بزرگ‌ترها رو برای انجام دادن کارهای حقیقی باز می‌ذاره.» لوریانا هرگز به چنین دیدگاهی فکر نکرده بود. «و اون کار حقیقی چی هست؟» «وقتی آقای سیکورا در حال دسته‌بندی کردن پیراهن‌ها و خرت‌وپرت‌های خیسه، تو وظیفهٔ مدیر مرحومت رو به عهده می‌گیری و چشم‌های ابر تندر تو تنها نقطه‌ای می‌شی که نمی‌تونه ببینه.»
*Fatima*
چهرهٔ آشنایی مقابلش است. دیدنش به او آرامش می‌دهد. مرد لبخند می‌زند. دقیقاً همان است که بود اما تغییری کرده. چطور ممکن است؟ شاید بازی آن نور غریبی باشد که از پنجرهٔ کوچک می‌تابد. مرد با مهربانی می‌گوید: «سلام.» هوش و حواسش آن‌قدر سر جایش هست که متوجه شود لابد خیلی‌وقت است آنجا نشسته. با صدای گرفته و خش‌داری جواب می‌دهد: «سلام. الان... در حال دویدن نبودیم؟ آره، یه خبری شده بود و داشتیم فرار می‌کردیم...» لبخند مرد جان می‌گیرد. چشم‌هایش از اشک پر می‌شوند و چنان آرام فرومی‌افتند که گویی گرانش هم آرام‌تر و آسان‌گیرتر شده. سیترا می‌پرسد: «اون اتفاق‌ها مال کِی بود؟» روئن جواب می‌دهد: «یه لحظه پیش، همین یه لحظه پیش بود.»
امیر مهدی دشتی
کسی گفت: «لازم نیست نگران باشی. هفت‌هشتم از بدنت هنوز مال خودته. حالا که سازهٔ خاطراتت هم بهش اضافه شده، حتی بیشتر از اون.» برگشت و زنی را دید که گوشهٔ اتاق نشسته بود. موهای تیره و نگاه نافذی داشت و لباس سبزی پوشیده بود. با لبخندی سرشار از رضایت گفت: «سلام، تایگر.» «من... شما رو می‌شناسم؟» زن جواب داد: «نه. ولی من تو رو می‌شناسم.»
امیر مهدی دشتی

حجم

۶۱۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۴۸ صفحه

حجم

۶۱۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۶۴۸ صفحه

قیمت:
۱۷۶,۰۰۰
۸۸,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد