بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب گردها و شرکا؛ جلد اول | صفحه ۸ | طاقچه
کتاب کتاب گردها و شرکا؛ جلد اول اثر آنا جیمز

بریده‌هایی از کتاب کتاب گردها و شرکا؛ جلد اول

نویسنده:آنا جیمز
امتیاز:
۴.۸از ۳۵ رأی
۴٫۸
(۳۵)
کتاب‌ها چقدر نیرومندن. اون‌ها می‌تونن افکار و جهان رو تغییر بدن، درها و ذهن‌ها رو باز کنن، و دونه‌هایی بکارن که چیزهای جادویی یا حتی وحشتناک به بار می‌آره.
Raha.Sh
تیلی پرسید: «می‌خوای کمکت کنم یه کتاب انتخاب کنی؟» آنه گفت: «معرکه می‌شه، ممنون! پاییز جادویی‌ترین فصل سال برای کتاب خوندنه، مگه نه؟» بعد به‌سمت پنجره چرخید که فقط آسمان خاکستری و نم‌نم باران را می‌شد از آن دید، اما آنه طوری وانمود کرد که انگار می‌تواند برگ‌های طلایی را ببیند که در باد تاب می‌خورند. «اکتبر، ماه موردعلاقهٔ منه، همین‌طور کتاب خوندن بیرون از خونه، وقتی آفتاب خال‌خالی... تیلی، به نظرت خال‌خالی کردن کلمهٔ درستیه؟ من که فکر می‌کنم هست، مگه نه؟ وقتی آفتاب برگ‌های درخت رو خال‌خالی می‌کنه و یه لیوان شربت تمشک دستته...» بعد مکث کرد و با حالتی رؤیایی به چیزی خیره ماند که مشخص نبود. تیلی حس کرد سکوتِ ایجادشده کمی ناجور است. سعی کرد چیزی برای گفتن پیدا کند. رفت سراغ سؤال بدون ریسک خودش و درحالی‌که آنه را از رؤیاهای پاییزی‌اش بیرون می‌کشید، گفت: «داستان موردعلاقه‌ت چیه؟» آنه پرسید: «قصه‌هایی که از خودمون درمی‌آریم هم حساب می‌شه؟» تیلی گفت: «فکر نکنم. گمونم باید قصه‌های درست‌وحسابی باشن، مثل داستان‌های توی کتاب.»
گربه
صبح روز بعد، اسکار خجالت‌زده و با کتابی که تیلی در انتخابش کمکش کرده بود، به کتاب‌گردها و شرکا آمد. او سر صحبت را باز کرد: «سلام.» تیلی کوتاه جواب داد: «سلام.» «می‌شه یه‌کم اینجا بمونم؟» «گمونم آره.» «کرامبز به‌خاطر تعطیلات میان‌ترم خیلی شلوغه و مامان گفت نمی‌شه یه میز رو اشغال کنم.» تیلی سری جنباند و به خواندن ادامه داد. اسکار این‌پاوآن‌پا کرد و پرسید: «اوممم، کجا باید بشینم؟» تیلی روی مبل نشسته بود و غیر از کف زمین، جای دیگری برای نشستن نبود. با اداواطوار بلند شد و خرت‌وپرت‌هایش را جمع کرد. «گمونم می‌تونیم بریم طبقهٔ سوم. اونجا همیشه ساکته و هیچ بچه‌ای هم بالا نمی‌آد، واسه همین مبل‌های شنی‌ش سالم و تمیزن. خودم اون‌ها رو از قسمت بچه‌ها بردم بالا تا خراب نشن.»
گربه
«بعد از خوردن صبحانه، ارباب به من یادداشتی برای جان سیلور داد که نشانی مسافرخانهٔ دوربین دریانوردی روی آن بود و گفت اگر در مسیر باراندازها بروم و با دقت دنبال مسافرخانهٔ کوچکی بگردم که تابلوی یک دوربین بزرگ برنجی دارد، خیلی راحت پیدایش می‌کنم. من با شادی از اینکه شانس دیدن کشتی‌ها و دریانوردان را دارم، از خانه بیرون زدم و ازآنجاکه شلوغ‌ترین ساعت لنگرگاه بود، راهم را از بین سیل جمعیت و گاری‌ها و عدل‌ها باز کردم، تا اینکه مسافرخانهٔ موردنظر را پیدا کردم.» بوی آرامش‌بخش کاغذ، جوهر و چوب، شیرین و مارشمالویی شد و بعد هرچه بیشتر به بوی بد و زنندهٔ ماهی، عرق و دریا تغییر پیدا کرد. همان‌طور که کتابخانهٔ زیرزمینی اطرافشان ف ر و پ ا ش ی د و جایش با لنگرگاه بدبو و پرسروصدا عوض شد، تیلی بینی‌اش را چین انداخت. اسکار لبخند زد. «دیدی! هیچی خطرناک‌تر از...» اما همان لحظه مردی با ظاهر خشن، که سرتاپایش خال‌کوبی بود به او تنه زد. بعد بدون اینکه نگاه دیگری به آن‌ها بیندازد، غرید: «از سر راه برو کنار بچه!»
گربه
مهمان‌ها کم‌کم از راه رسیدند و اسکار و تیلی وظیفه‌شان گرفتن کت آن‌ها بود. بعد از گرفتن کت‌ها هم آن‌ها را بدون عزت و احترام توی گنجهٔ انباری روی هم کُپه می‌کردند. کتاب‌فروشی خیلی زود پر از صدای موسیقی، خنده، و به هم خوردن لیوان‌ها شد. بعد از حدود یک ساعت، بابابزرگ روی یک صندلی رفت و با چنگال کیک‌خوری به لیوانش زد تا توجه همه را جلب کند. «فقط می‌خوام یه لحظه وقتتون رو بگیرم و از همهٔ شما که اومده‌این تشکر کنم. همین‌طور همهٔ اون‌هایی که به کتاب‌گردها و شرکا می‌آن و به ما کمک می‌کنن تا مغازه رو باز نگه داریم و ماجراجویی کنیم. بعضی از مردم به کتاب‌فروشی به چشم بایگانی، معبد، یا حتی ماشین زمان نگاه می‌کنن، اما به نظر من کتاب‌فروشی مثل نقشه‌ای از جهانه. اونجا مسیرهای بی‌شماری هست که می‌تونین طی کنین و هیچ‌کدوم هم درست یا غلط نیستن. اینجا، توی کتاب‌فروشی‌ها، ما به خواننده‌ها سرنخ‌هایی می‌دیم تا کمک کنیم راهشون رو پیدا کنن، اما هر خواننده‌ای باید یاد بگیره که قطب‌نمای خودش رو تنظیم کنه. پس، به امید ماجراجویی‌های بیشتر.» بعد مستقیم به تیلی نگاه کرد. «برای پیدا کردن ماجراهای خودتون.» همه هورا کشیدند.
گربه
تیلی کتاب شاهزاده کوچولو را توی جعبه گذاشت و تلوتلوخوران با جعبه از پله‌ها به‌سمت اتاق کوچکش به راه افتاد که در بالاترین جای خانه بود. روی دیوارها ردیف‌هایی از قفسه بود که با کتاب‌های خودش و کتاب‌هایی که موقتاً از مغازه قرض گرفته بود، پر شده بودند. او واقعاً اجازه نداشت کتابی از مغازه بردارد، اما بعد از آنکه مچ مامان‌بزرگ را هنگام ریختن چای روی چیزی که معلوم شد یکی از کتاب‌های مغازه است، گرفت، از آن به بعد، به شرطی که کتاب‌ها را صحیح و سالم برمی‌گرداند، مامان‌بزرگ و بابابزرگ به او اجازهٔ این کار را می‌دادند. تیلی جعبه را وسط اتاق گذاشت و پاکت ماری را هم روی آن. بعد دوزانو روی تختش نشست و به آن‌ها خیره شد. احساسات درهم‌وبرهمی داشت که او را گیج و سرگردان می‌کرد.
گربه
و همین‌طور لایرا بلاکوا، که متأسفانه هنوز منتظر کپی‌رایت است.
ن. عادل
«همه‌جور کتاب. من تو تعطیلات تابستون اولین کتاب پرسی جکسون رو شروع کردم و واقعاً ازش خوشم می‌آد.» تیلی گفت: «کتاب‌های خیلی خوبی‌ان، مگه نه؟ من وقتی فهمیدم پدر نیکو کیه، اصلاً باورم نشد.» اسکار گفت: «بقیه‌ش رو نگو! هنوز به اون قسمتش نرسیدم. هنوز تو اولی‌شم. یه‌جورهایی کُند می‌خونم.» ماری درحالی‌که بطری کوچکی در دست داشت و پاکت قهوه‌ای‌رنگی هم زیر بغل زده بود، از پشت به‌سمتشان آمد و گفت: «اسکار خوانش‌پَریشه؛ بااین‌حال عاشق کتاب خوندنه، مگه نه عزیزم؟»
ن. عادل
«معمولاً شخصیت‌های توی کتاب خیلی‌خیلی سازگارتر از آدم‌های دوروبر ما هستن. در واقعیت، مسائل درهم‌وبرهم زندگی راه ما رو می‌بندن.»
ن. عادل
قصه‌هامون تعیین می‌کنن که چطور در خاطره‌ها بمونیم؛ بنابراین باید مطمئن بشیم که ارزش تعریف کردن رو دارن.»
Emily

حجم

۷۶۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۷۶۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۳۷,۶۰۰
تومان
صفحه قبل۱
...
۷
۸
صفحه بعد