بریدههایی از کتاب آن مرد در باران آمد
۳٫۸
(۴)
عجب روزهایی بود صادق. به گمانم آن موقع، روزها خیلی بیشتر از بیستوچهار ساعت بودند. کش میآمدند این ساعتهای لعنتی.
n re
«مگر ما مُردیم که شهرمان را بگیرند؟»
n re
«چرا؟ چرا جنگ شد؟» صد البته که هیچ پاسخی برای این سؤال نداشتیم.
n re
«بیا آرزو کنیم فردا صبح که از خواب بیدار شدیم همهچیز آرام شده باشد. آمین.»
n re
چقدر برادر داشتن خوب است،
n re
فکر میکردم عجب حرف مزخرفی زده هر که گفته ضوابط بهتر از روابط است. خب اخلاقیتر هست. صد البته که اخلاقیتر است، اما بهتر که نیست.
n re
احساس میکنم چیزی روی سینهام سنگینی میکند. انگار دستی چنگ انداخته روی قلبم و از ضربان ممتدش جلوگیری میکند. انگار قلبم یکبار میکوبد، یکبار میایستد، یکبار میکوبد، یکبار میایستد، یکبار...
با بندبند وجودم احساس دل تنگی میکنم.
n re
«هیچ اتفاقی در دنیا بی حکمت نیست. حتی افتادن یک برگ از درخت.»
n re
برای پیشرفت و حرکت روبهجلو باید سختیها را تحمل کرد.
n re
«تلاش برای بهزور عاشق شدن پستترین تلاش دنیاست.»
n re
همهی آدمها نیاز به یک همراه دارند.»
n re
اشک بها بود. یک چیزی در مایههای خونبها. خونبها را بهتلافی خون ریخته شده میدهند و اشکبها را بهتلافی اشک ریخته شده.
n re
با هیچچیز نمیشد آن ترس و دلهره را دور کرد. شب اول جنگ، حال عجیبی داشت که با هیچ شب دیگری قابل مقایسه نبود. هنوز به آن اوضاع اسفناک و دلهرهآور عادت نکرده بودیم. هنوز خیال میکردیم داریم خواب میبینیم. هنوز خیال میکردیم کسی بیدارمان میکند، به صورتهایمان آب میپاشد و ما بابت اینکه این چیزها را در خواب دیدهایم خدا را شکر میکنیم.
n re
از جمعههای این شهر بیدروپیکرِ تنِلش متنفرم. از این جمعهها که انگار چند سال نوری طول میکشد تا به سپیدهدمِ شنبه برسد. از این جمعهها که دلشوره میاندازد به دل آدم که نکند هیچوقت هفتهٔ جدید شروع نشود
n re
لعنت بر هرچه مردمآزار.
n re
حجم
۵۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۶۴ صفحه
حجم
۵۱۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۶۴ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان