همهی آدمها نیاز به یک همراه دارند.»
n re
اشک بها بود. یک چیزی در مایههای خونبها. خونبها را بهتلافی خون ریخته شده میدهند و اشکبها را بهتلافی اشک ریخته شده.
n re
با هیچچیز نمیشد آن ترس و دلهره را دور کرد. شب اول جنگ، حال عجیبی داشت که با هیچ شب دیگری قابل مقایسه نبود. هنوز به آن اوضاع اسفناک و دلهرهآور عادت نکرده بودیم. هنوز خیال میکردیم داریم خواب میبینیم. هنوز خیال میکردیم کسی بیدارمان میکند، به صورتهایمان آب میپاشد و ما بابت اینکه این چیزها را در خواب دیدهایم خدا را شکر میکنیم.
n re
از جمعههای این شهر بیدروپیکرِ تنِلش متنفرم. از این جمعهها که انگار چند سال نوری طول میکشد تا به سپیدهدمِ شنبه برسد. از این جمعهها که دلشوره میاندازد به دل آدم که نکند هیچوقت هفتهٔ جدید شروع نشود
n re
لعنت بر هرچه مردمآزار.
n re