شاید دلیلی دارد که مامان و بابا دربارهٔ گذشته حرفی نمیزنند.
𝘙𝘖𝘡𝘈
ولی هرچه بزرگتر میشوم، شباهتم به او کمتر میشود. بیشتر شبیهِ خودم میشوم.
Yuki
مادرم میگوید من بچهٔ «چرا» بودم. همیشه دربارهٔ خودمان و اینکه کی و چی هستیم و تاریخها و مکانها و دلیلها سؤال میپرسیدم.
ن. عادل
«یکی از نشونههای بزرگ شدن اینه که اولین نفری که یه بحث و دعوا رو تموم میکنه، تو باشی، که بتونی اون آدم رو ببخشی، حتی اگه اون طلب بخشش نکرده.
Yuki
اشکالی ندارد که همیشه حرفی برای گفتن نداشته باشیم.
Yuki
عشق چهرههای زیادی دارد و بهراحتی از بین نمیرود.
Liberty.Slytherin
«یه چیزهایی رو نمیتونین توی چمدونتون بذارین، چیزهایی که نمیشه لمس کرد؛ اما اونها رو همراهتون دارین.»
Liberty.Slytherin
ولی با خودم فکر میکنم همهچیز را نمیشود با هم داشت.
Yuki
هر آدمی، هر چیزی یه داستانی داره.
Yuki
آنطور که بابابزرگ اسم بابا را میگوید، معلوم است، یا آنطور که وقتی کسی حواسش نیست، زل میزند بهش. یا هر بار که بابابزرگ میگوید پسرم، نگاه بابا تغییر میکند، گرمتر میشود.
به مامان فکر میکنم که با لباس دوختن برای من و روغن نارگیل زدن به موهایم، عشقش را نشانم میدهد. به دستههای اسطوخودوس توی کمدم فکر میکنم که نشانهٔ عشق مامان هستند.
به آوا و نینا فکر میکنم که با اینکه تازه داریم باهم آشنا میشویم، همدیگر را دوست داریم. به اینکه وقتی آوا فکر کرده بود گم شدهام، خیلی ترسیده بود و نمیخواست نشان بدهد. به نینا فکر میکنم که مثل خواهر بزرگتری بغلم کرده بود.
همهٔ کارتپستالها و تماسهای بابابزرگ و عمه تریسی یادم میآید.
و بیگتی و تیتوس که برایم کفش خریدند و خاله سوفی که برایش مهم نیست واقعاً با هم نسبتی نداریم و میگوید که خانوادهٔ همدیگریم.
H . E