اما این حقیقت زندگی است که برخی تولدشان با خوشبختی آغاز میشود وبرخی با بدبختی مطلق و جالب اینکه مرگ نیز با گریختن از آدمهایی که نمیتوانند خود را از بدبختی نجات دهند، نهتنها آنها را در تألم و دردمندی خود باقی میگذارد؛ بلکه آن را دوچندان میکند و او را که در زندگی به انزوا و پوچی رسیده در مرگ هم به بیهودگی میکشاند.
کاربر ۸۶۱۴۰۱۲
من از خودم و از همه خواننده این مزخرفها بیزارم.
این یادداشتها با یکدسته ورق در کشو میز او بود؛ ولیکن خود او در رختخواب افتاده نفسکشیدن از یادش رفته بود.
Nazanin
همینقدر میدانم که از خودم بدم میآید؛ میخورم از خودم بدم میآید، راه میروم از خودم بدم میآید، فکر میکنم از خودم بدم میآید. چه سمج! چه ترسناک!
Nazanin
میخواهم همهچیز را در خود حس بکنم؛ اما میبینم برای این کار درست نشدهام. نه، من لش و تنبل هستم
Nazanin
میخواهم همهچیز را در خود حس بکنم؛ اما میبینم برای این کار درست نشدهام. نه، من لش و تنبل هستم
Nazanin
همه اینها بهنظرم احمقانه و پوچ میآید. لابد چندنفر از من تعریف میکردند. چندنفر تکذیب میکردند. اما بالاخره فراموش میشدم، من اصلا خودخواه و نچسب هستم.
Nazanin
من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم، دنیا، مردم همهش به چشم یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بیمعنی است.
Nazanin
همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه، خوب یادم است. آنوقت بیشتر حساس بودم، آنوقت هم مقلد و آبزیرکاه بودم. شاید ظاهرآ میخندیدم یا بازی میکردم؛ ولی در باطن کمترین زخمزبان یا کوچکترین پیشآمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا به خود مشغول میداشت و خودم، خودم را میخوردم
Nazanin
ولی نمیدانم چرا مرگ ناز کرد؟ چرا نیامد؟ چرا نتوانستم بروم پی کارم آسوده بشوم؟
رِ
میدانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یکجور بازی میکند تا هنگام مرگش برسد
رِ