بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زنده به گور | طاقچه
تصویر جلد کتاب زنده به گور

بریده‌هایی از کتاب زنده به گور

نویسنده:صادق هدایت
امتیاز:
۳.۵از ۲۴ رأی
۳٫۵
(۲۴)
به‌آسودگی خواهم مرد، چه اهمیتی دارد که دیگران غمگین بشوند یا نشوند، گریه بکنند یا نکنند.
Hossein shiravand
تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا می‌دهد. می‌خواهم آن را بردارم از پنجره پرت بکنم بیرون، این صدای هولناک که گذشتن زمان را در کله‌ام با چکش می‌کوبد!
سمیه جنگی
فکر هر آدم عاقلی را دیوانه می‌کند
مهدی
هرچه فکر می‌کنم هیچ چیز مرا به زندگی وابستگی نمی‌دهد، هیچ‌چیز و هیچکس...
سمیه جنگی
می‌دیدم که برای زندگی درست نشده بودم
سمیه جنگی
وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ کاری ساخته نیست!
سمیه جنگی
الان نه از زندگی خوشم می‌آید و نه بدم می‌آید، زنده‌ام بدون اراده، بدون میل، یک نیروی فوق‌العاده‌ای مرا نگه داشته. در زندان زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شده‌ام
سمیه جنگی
راستی کسانی که در اولین روزهای ازدست‌رفتن عزیزی به ناله و شیون می‌نشینند اگر ناگهان آن آدم را زنده و سالم دربرابر خود ببینند چه می‌کنند؟
Hossein shiravand
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینه‌ای، آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود. در زندگانی، آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد.
سمیه جنگی
در شگفت هستم که چرا زنده‌ام؟ گرسنه‌ام می‌شود؟ چرا می‌خورم؟ چرا راه می‌روم؟ چرا اینجا هستم؟ این مردمی را که می‌بینم کی هستند و از من چه می‌خواهند؟.
سمیه جنگی
اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها می‌میرد!
مــریم
نه یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نه می‌شود به دیگری فهماند، نه می‌شود گفت؛ آدم را مسخره می‌کنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می‌کند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
مــریم
خوب بود می‌توانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ‌پیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ. هیچکس نمی‌تواند پی‌ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسی که دستش از همه‌جا کوتاه بشود می‌گویند: برو سرت را بگذار بمیر؛ اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی‌خواهد، وقتی که مرگ هم پشتش را به آدم می‌کند، مرگی که نمی‌آید و نمی‌خواهد بیاید...! همه از مرگ می‌ترسند، من از زندگی سمج خودم. چقدر هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی‌خواهد و پس می‌زند!
طلا در مس
شاید ظاهرآ می‌خندیدم یا بازی می‌کردم؛ ولی در باطن کمترین زخم‌زبان یا کوچکترین پیش‌آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا به خود مشغول می‌داشت و خودم، خودم را می‌خوردم. اصلا مرده‌شور این طبیعت مرا ببرد
مــریم
خوب بود می‌توانستم کاسه سر خودم را باز بکنم و همه این توده نرم خاکستری پیچ‌پیچ کله خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.
مــریم
من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم، دنیا، مردم همه‌ش به چشم یک بازیچه، یک ننگ، یک چیز پوچ و بی‌معنی است.
Nazanin
چه خوب بود اگر همه‌چیز را می‌شد نوشت. اگر می‌توانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، می‌توانستم بگویم. نه یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست که نه می‌شود به دیگری فهماند، نه می‌شود گفت؛ آدم را مسخره می‌کنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می‌کند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
Shivayi
رفتم جلو آینه در گنجه، به چهره برافروخته خودم نگاه کردم، چشمها را نیمه بستم، لای دهنم را کمی باز کردم و سرم را به حالت مرده کج گرفتم. با خودم گفتم فردا صبح، به این صورت درخواهم آمد، اول هرچه در می‌زنند کسی جواب نمی‌دهد، تا ظهر گمان می‌کنند که خوابیده‌ام، بعد چفت در را می‌کشند، وارد اتاق می‌شوند و مرا به این حال می‌بینند، همه این فکرها مانند برق از جلو چشمم گذشت.
سمیه جنگی
می‌دانستم که در این بازیگرخانه بزرگ دنیا هر کسی یک‌جور بازی می‌کند تا هنگام مرگش برسد.
کاربر ۱۶۷۵۵۷۴
ولی یک فکر است که دارد مرا دیوانه می‌کند، نمی‌توانم جلو لبخند خودم را بگیرم. گاهی خنده بیخ گلویم را می‌گیرد. آخرش هیچکس نفهمید ناخوشی من چیست،
رِ

حجم

۸۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۸۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۱۶,۰۰۰
۸,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد