یکی از ویژگیهای ظاهراً مشترک در بسیاری از پرسشهای تهی بالا این است که چیزی را که دربارهاش میپرسند پیدا نمیشود زیرا آن چیز برای مقوله پرسش نوع نادرستی است. مثلاً، عدد چهار ــ در واقع، کلاً اعداد ــ رنگ ندارد، امکان ندارد رنگی داشته باشد، و ما این را پیشاپیش میدانیم. این نوع عدم امکان (که میشود به آن محال بودن منطقی گفت) متفاوت با نوع معمولتر آناست که میشود آن را محال بودن عملی بنامیم، مانند محال بودن اینکه من باتکان دادن دستهایم دور اتاق پرواز کنم. متوجه تفاوت آنها میشوید؟ به نظر شما منطقا محال بودن نتیجه چیست؟
آیا مشکل تعدادی از این پرسشها این است که چیزی ندارند که «معنای عملی» داشته باشد؟ عدهای از فیلسوفها بر این باورند که مسائل فلسفی سنتی «معنای عملی» ندارند، و از این رو نتیجه گرفتهاند که آنها پرسشنما هستند و کسی نباید وقتش را با فکر کردن به آنها هدر بدهد. فیلسوفان قرون وسطی وقت زیادی را صرف فکر کردن درباره فرشتهها و سایر غیرموجودات میکردند
محمد طاهر پسران افشاریان
نمونه خوبی است ازفیلسوفی که بسیاری از مسائل فلسفی سنتی را به دلیل بیمعنایی منتفی دانسته است. به کتاب او با عنوان زبان، صدق، و منطق نگاه کنید.
محمد طاهر پسران افشاریان
بهتر باشد عجله نکنید و پس از تعمق در نوشتههایشان بگویید این مسائل پرسشنما هستند و آنها را کنار بگذارید؛
محمد طاهر پسران افشاریان