دانلود و خرید کتاب الفبای مرگ مهرداد مرادامامزاده جعفر
تصویر جلد کتاب الفبای مرگ

کتاب الفبای مرگ

انتشارات:نشر داستان
امتیاز:
۴.۴از ۱۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب الفبای مرگ

الفبای مرگ سومین رمان پلیسی مهرداد مراد نویسنده ایرانی معاصر درباره قتل‌های سریالی است.

 درباره کتاب الفبای مرگ

اشرار و زورگیران طعمه یک آدمکش زنجیره‌ای می‌شوند که کاملا هوشمندانه می‌کشد و می‌گریزد. بنابراین پلیس که در همه قصه‌ها حامی بیگناهان است این بار باید اراذل و اوباش را نجات دهد..بر خلاف رمان‌های قبلی مهرداد مراد، ژانر این داستان تریلر نیست و کاملا معمایی و پیچیده جلو می رود.

 خواندن کتاب الفبای مرگ را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم

 علاقه‌مندان به رمان‌های پلیسی و جنایی ایرانی

 بخشی از کتاب الفبای مرگ

چیز دیگه‌ای لازم ندارین؟

صدای گل‌فروش او را به خود آورد. تزئین دسته گل، کمی طول کشیده و باعث شده بود تا به فکر فرو رود. نگاهش را چرخی داد به اطراف و به گل‌های دیگر مغازه نظری انداخت. بعد، دوباره چشمانش را خیره کرد به دسته گل روی میز و لبخندی بر لب آورد. راضی به نظر می‌رسید. دستش را برد داخل جیبش و دسته‌ای اسکناس بیرون کشید. صاحب مغازه عکس‌العملی تعارف‌مابانه نشان داد:

- قابلی نداره، قربون. مهمون باشید.

- خواهش می‌کنم، زحمت کشیدین. چقدر تقدیم کنم؟

پایش را که بیرون از آنجا گذاشت، صورتش را فرو برد در میان دسته گل‌های سرخی که میان بغل گرفته بود. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. بعد، مست از بوی خوشی که میان پره‌های بینی پیچیده بود، دیدگانش را گشود و سرش را بالا گرفت و طوری که آن گروه سرخ آسیب نبینند، روی موتور هوندای جدیدش نشست و با یک هندل آن را به راه انداخت.

باد در میان موهای پرپشت سیاهش می پیچید و کاروان خاطرات او را غرق می‌کرد در خیالی که او را می برد به گذشته‌ای نه چندان دور. به روزهای سختی که بدون همسرش گذرانده بود، به روزهای شیرینی که بعد از عقد و عروسی سپری شده بود تا امشب. یک سال بدون هیچ معطلی گذشت، آنچنان که گویی فقط یک ساعت بوده است. دلش می‌خواست سالگردی آنچنانی بگیرد اما در توانش نبود. همین که بتواند با گل و شیرینی دلش را بدست آورد، برایش کافی بود.

آن وقت شب، خیابان‌ها خلوت و خالی از اتومبیل‌های روزانه بود. نگاهی به ساعتش انداخت. خیلی دیر شده بود. با پایش دنده را عوض کرد و انگشتانش دسته گاز را فشردند و با سرعتی فراوان راه منزل را در پیش گرفت. وارد کوچه که شد، نگاهش بی اختیار بالا رفت و به طبقه دوم خانه نگریست.

سایه‌ای با عجله خودش را از مقابل پرده کنار کشید. نیازی نبود تا ورودش را اعلام کند. به محض برخورد نوک چرخ با درگاهی منزل، صدای زنگی برخاست و در با تقه‌ای از هم باز شد. سوئیچ را پیچاند و موتور را خاموش کرد و خیلی آرام وارد حیاط شد.

وسیله نقلیه را کنار باغچه گذاشت و با احتیاط همراه با دسته گل، از آن پایین آمد. چراغ حیاط را روشن کرد و در آئینه موتور کمی با موهایش ور رفت، جعبه شیرینی را از ترک بند برداشت و بدون توجه به چراغ روشن حیاط وارد راهرو شد و با حالت دو از پلکان بالا رفت.

زن جوانش میان درگاهی، دست به سینه انتظارش را می‌کشید. مرد به محض نزدیک شدن، چهره شرم‌زده‌اش را پنهان کرد، پشت دسته گل و با خجالتی مصنوعی و در عین حال بامزه، سلامی تحویلش داد. زن چشمانش را تنگ کرد و با ظاهری ناراحت اما آمیخته با عشوه، پاسخش را داد:

- قرارمون چی بود؟

- شرمنده اون روی ماه‌تم.

- تلفنت هم که طبق معمول خاموشه.

سرش را پایین انداخت و با تکان گفت:

- اونم مثل همیشه. دیگه خودت علتش رو می‌دونی. تماس‌هام خیلی زیاد بود امروز.

- باید جریمه بشی. گل و شیرینی کافی نیست.

مرد نگاهش را بالا گرفت. می‌خواست پا را از کفش برهاند که زن مانع شد. با لحنی شرمگین گفت:

- خودت می‌دونی که دستم بسته بود والا حتما برات ...

- طلا نمی‌خوام، باید بریم بیرون شام بخوریم.

کمی این پا و آن پا کرد. بعد دوباره نگاهی به ساعتش انداخت و غرولندکنان گفت:

- آخه این وقت شب؟ دیگه کجا بازه؟

همسرش گل و شیرینی را گرفت و به کناری نهاد. بعد هم برگشت و با عجله مانتویی به تن کرد و روسری به سر انداخت. آنقدر تند و سریع که هیچ بهانه دیگری برای مخالفت باقی نماند. شاید اگر کمی زودتر آمده بود، حوصله بیشتری داشت، برای وقت‌گذرانی خارج از منزل. ناچار لبخندی بر لب آورد و گفت:

- هر چه شما بفرمایید. امشب اولین سالگرد ازدواج‌مونه و منم تقصیر کارم از اینکه نتونستم خودم رو زودتر برسونم خونه. امشب شما رئیسی بانو. بفرمایید بریم.

- چی فکر کردی؟ هوا ورت نداره. من همیشه رئیسم.

با قر و اطواری شادمانه، شال قرمز را تکانی داد، روی موهایش و خرامان از شوهرش جلو افتاد. مرد جوان همانطور که از پشت نظاره‌گر همسرش بود، بلااراده در پی‌اش کشیده شد و با هم از پله‌ها پایین رفتند.

داخل حیاط با بی‌حالی سوار موتور شد و پای‌کشان بر زمین، از محیط خانه بیرون رفت و نگه داشت مقابل در. بعد با یک هندل وسیله نقلیه دوچرخ را روشن کرد و منتظر همسرش ماند. زن جوان در حیاط را بست و با یک جست به ترک او جست و دستانش را دور کمر او پیچید. موتور با فشاری که راننده به دسته گاز وارد کرد، به راه افتاد و به فاصله چند دقیقه وارد خیابان اصلی شدند.

*****

شب تقریبا به نیمه رسیده بود و بیشتر رستوران‌ها هم تعطیل. با وجود خلوتی خیابان‌ها و غیبت ترافیک اتومبیل‌ها، باز هم نیم ساعتی طول کشید تا بتوانند اولین سالگرد ازدواج خود را، در یک غذاخوری مناسب، با ضیافت شامی جشن بگیرند. میان تناول، زن جوان بعد از بلعیدن چند لقمه، لیوان نوشابه را به لب برد و گفت:

- نمی‌دونی چقدر گشنه‌ام بود؟ خیلی بدی که اینقدر منتظرم گذاشتی.

- خوب یه چیزی می‌خوردی تا من برسم.‌

- این گوشی تو به چه دردی می‌خوره که همیشه خاموشه؟ نمی دونستم کی می‌رسی، می‌ترسیدم یه چیزی بخورم، اشتهام بند بیاد.

همسرش سری بالا گرفت و همانطور که دهان می‌جنباند و غذا را می‌بلعید، جویده جویده گت:

- باطریش ضعیف شده، چون زیاد حرف می‌زنم، زود به زود تموم میشه.

- چرا عوضش نمی‌کنی؟

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۰۱ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۰۱ صفحه