دانلود و خرید کتاب کنار همین روزها مرجان سامانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب کنار همین روزها اثر مرجان سامانی

کتاب کنار همین روزها

انتشارات:نشر داستان
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۵از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کنار همین روزها

کتاب کنار همین روزها مجموعه‌ای از ۱۲ داستان کوتاه نوشتهٔ مرجان سامانی است که در نشر داستان چاپ شده است. 

درباره کتاب کنار همین روزها

کتاب کنار همین روزها از ۱۲ داستان کوتاه تشکیل شده است که نویسنده در آن‌ها به مضامین اجتماعی پرداخته است. عناوین داستان‌ها عبارت‌اند از: خط‌های موازی/ گرگ سوار/ جشن بی‌عطری/ چادر خاک/ بی‌بی میمنت/ سکوت اروند/ ذهن‌های متعفن/ به حکم ابد/ هشتم مارس/ شیرین که باشی/ قاب تب‌دار/ زیر چرخ‌های گاری

کتاب کنار همین روزها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به دوستداران داستان‌های کوتاه ایرانی پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب کنار همین روزها

«این‌بار لب‌هایم را می‌کشم تو و مقنعه‌ام را مرتب می‌کنم. همان‌وقت متصدی کتابخانه سروکله‌اش پیدا می‌شود، می‌ایستد به تماشا. هیچ کاری نمی‌کند؛ مثلا این که انگشتش را روی تیغه دماغش بگذارد و بگوید؛ هیس! مهراب تندی خودش را با ردیف کتاب‌ها مشغول می‌کند؛ انگار که اصلا مرا ندیده است. از آن روز به بعد همیشه بین ردیف کتاب‌ها منتظر بودم تا او بیاید اما او دیگر جرات نکرد پا پیش بگذارد.

«اجازه خانوم! بچه‌ها خیلی سروصدا می‌کنن. سرمون درد گرفت. بگید ساکت شن!»

با ته خودکار روی میز می‌زنم. به سرعت هر کدام سرجای خود می‌نشینند. صدا از کسی در نمی‌آید. فقط هر ازگاهی خش‌خش کتاب و دفترهایشان شنیده می‌شود. نگاه‌شان می‌کنم. با آن مقنعه سفید و روبان صورتی، معصوم و خواستنی‌اند؛ فرشته‌های کوچکی که فقط خدا می‌داند سرنوشت هر کدام‌شان به کجا ختم می‌شود. کاش زمان برمی‌گشت به همان روزها؛ روزهای خوبی که همیشه عمرشان کم است و امان از روزهای دلتنگی که عمرت که هیچ، جانت را هم به لبت می آورد؛ مثل آن روز که دیگر جواب تلفنم را نداد. دیوارهای خانه لحظه‌به‌لحظه نزدیک‌تر می‌شدند و دلی که می‌خواست پر بکشد به جایی که نه دیوار باشد و نه صدایی.


برف گرفته. آسمان آنقدر دلش پر است که تا صبح هم ببارد، خالی نمی شود؛ دل من است انگار. من هم تا صبح این‌جا بنشینم و اشک ببارم، سبک نمی‌شوم. ای کاش دستی پیدا شود و مرا هم ببرد! عینهو شاخه‌های درخت افرا که دیشب بریدم. چند شاخه خشک کرم خورده، چه فایده‌ای برای قبرستان دارد؛ جز این‌که مثل انگشت‌های خشک و استخوانی هوا را بخراشد. دیشب بریدمش. دیگر باد نمی‌کوبدش به دیوار که صدایش تو را بترساند. به جایش چند تا گلدان آورده‌ام این‌جا. بهار همه را بنفشه می‌کارم و می‌چینم دور قبرت تا بشود مثل پارک سر کوچه. بین گل‌ها بدوی و تاب‌بازی کنی. راستی یک طناب ضخیم هم پیدا کردم. بهار که بیاید، یک سرش را می‌اندازم روی شاخه و دو سرش را گره می‌زنم. بنشین رویش و هی بخوان «تاب تاب عباسی، خدا منو نندازی...» هی، بمیرم اگر بیفتی و من نباشم.

ای خدا جان، دارم چه می‌گویم! انگار پاک به سرم زده! در را قفل کردم؟ کردم. چند بار هم کلید را تویش چرخاندم تا خیالت راحت شود و نترسی. دیگر مجبور نیستی جایی بروی که موهایت را بکشند. عروسکت را پیدا کردم. دامنش را شستم. دیگر خونی نیست. آن روز از توالت به پلیس زنگ زدم، آمدند و بردن‌شان پشت میله‌های زندان. دیگر دست‌شان به ران‌های ظریف و سفیدت نمی‌رسد. صدا می‌آید؛ باد است شاید هم زوزه گرگ.»

نظرات کاربران

کاربر 7617061
۱۴۰۲/۰۹/۰۸

احسنت👏👏👏بسیار زیبا وبا احساس نوشته..جوری که اگه بخونی تمام داستان به صورت یه فیلم تو ذهنت باز میشه👏👏👏

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۹ صفحه

حجم

۷۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۸۹ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان