نظرات کاربران درباره کتاب و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود
۴٫۲
(۸۱)
haniyeh
"- چرا دستمو انقدر محکم گرفتی بابابزرگ؟ + چون همه چی داره ناپدید میشه نوا نوا
و من میخوام تو رو طولانی تر از چیزای دیگه برای خودم نگه دارم."
داستان در مورد پیرمردی هست که دچار آلزایمر شده و دنیای درون مغزش هر روز کوچکتر از روزهای قبل میشه. نوه اون "نوا" بسیار شبیه به خودشه؛ ریاضی رو خیلی دوست داره و انشای خوب نوشتن براش سخت و غیرممکنه. اونا چیزهای زیادی برای صحبت با هم دارن و البته یکی از اونها مادربزرگ هست. این کتاب هم غم داره و هم لبخندهای کوچک روی لب میکاره. یه داستان کوتاه که از تفاوتها و پذیرش اونا میگه، از ترس از فراموشی چیزهای مهم و آدمهای عزیز زندگیمون، از کنار هم بودن در زمانهای سخت و تنهایی.
قشنگ بود و ترجمه هم خوب بود. من صوتیشو گوش دادم و گویندگی خوب بود.
مهرگان
حتما این کتاب رو بخونید، آدمو به فکر فرو میبره و یه جورایی دل آدم رو میشکنه
الیزابت دارسی
شاید قشنگ ترین رمانی بود که از این نویسنده خوندم داستان خیلی ساده و جمع و جوری داشت و خیلی قشنگ بود نمیدونم چرا به این کتاب اون قدری که باید توجه نشده🥲🌿
AS4438
کتابی احساسی وفوق العاده دلنشین، رابطه پدربزرگ ونوه که مملو ازاحساس ونکات آموزنده است،کم حجم ولی پرمحتوا، عالی بود.
ددد
ارزش بیش از یکبار خوندن و داره . 🙃😊🌹🌻
BLACK ROSE
کتابی با توصیفات فراوان و زیبا و داستانی ساده و گیرا از پدربزرگ و نوهاش=)
Tamim Nazari
به اندازه بقیه آثارش قوی نبود.
یه وقتایی خط داستان از دستم در میرفت
hasti farshbaf
فردیک تا ابد قراره نویسنده مورد علاقم باشه.
به خاطر روابطی که بین شخصیت های رمان هاش شکل میده .شمارو کمی می خندونه و خیلی زیاد به غم می شونه !
شاید بشه گفت زیبا ترین توصیف برای بیماری زشت آلزایمر بود♡
lrigrats
بنظرم کتاب خیلی خوبی بود
به قول دوستمون همون بکمن همیشگی!
کمک میکنه آلزایمر رو از یک دید دیگه ببینیم و درک متفاوتی داشته باشیم ازش
اگر به کتابای فلسفی و معناگرا علاقه دارین گزینه مناسبیه
فقط یه غم غریبی داره که باعث میشه مطمئن نباشم از توصیه کردنش به هر کسی.
الهام جعفری
جملات جذاب،احساسات عمیق و دیالوگ هایی که با خوندنشون صورتتونو فرو می برید تو بالشو جیغ های خفه می کشید:)
یه رمان کوتاه تامل برانگیز
بخونیدش
اول برای خودتون و بعد برای ادمای سالمند تا شاید بخش کوچیکی از این درد رو درک کنید
و پایانش...
پایان رمان های فردیک بکمن همیشه فوق العادن!
و نوآ نوآ...توی فضا،با پدربزرگ،مامان بزرگ عاشق و تد ... فراموشتون نمی کنیم:)
reyhan
عالیه، پیشنهاد میشه.
Ngaralien
کلمات زیبا اما تاثیرگذار این کتاب واقعاً قلب من را لمس کرد.
داستان کتاب راجع به پدربزرگی ست که دربارهی گذشته،اعداد و آسمان با نوهی پسریاش نوآ حرف میزند اما مشخصاً یک سری چیزها را فراموش میکند.
ساده بودن و صادقانه بودن کتاب برای من خواندن کتاب را خیلی لذت بخش کرده بود.
اما فکر میکردم کتاب تراژیکتر به پایان برسد اما با این حال من صفحات پایانی رو هم مثل صفحات قبلی با بغض و اشک به پایان رساندم.
کتاب را به کسانی که دنبال کتاب کمحجم، سادهخوان و احساسی میگردند، پیشنهاد میکنم.
نگین
«خیلی دردناکه که دلتنگِ کسی بشی که هنوز اینجاست.»
نمیتونم بخوابم. بیرون اتاق صدای بارش باران به گوش میرسه و هرازگاهی نور یک رعد دیوارها رو روشن میکنه. فکرها حرکت میکنن. جلو، جلو، و جلوتر. یک شب بدون خواب دیگه. شاید چیزی در بین قطرههای ریز که به سرعت با زمین خیس برخورد میکنن بود که من رو وادار کرد به فکر کتاب خوندن بیفتم. نمیدونم. شاید ترس آینده. احتمالاً میترسیدم که این لحظهها رو از دست بدم و چیزی نیست که بگه همین حالا هم چنین اتفاقی نیفتاده.
این شد که ساعت پنج صبح یک روز یا شب بارونی به یاد مادربزرگ افتادم. مادربزرگی که من رو با خودش به پارک میبرد، برای من دمپاییهای صورتیرنگ میخرید و یک قابلمهی کوچیک رو برای آشپزی من کنار گذاشته بود. مادربزرگی که در یک شب سرد زمستانی با آرامش برای گلودرد من فرنی داغ درست کرد و در حالی که میخندید گفت که میتونه تمام کلمات دنیا رو با دارچین روی سطح فرنی سفید بنویسه. ای کاش میتونستم باری دیگه در آغوشش پنهان بشم. سالها زنده بود، اما من خیلی زود از دستش دادم؛ خیلی پیش از روزی که قلبش من رو ترک کرد.
به روزهایی فکر میکنم که همراه با پیرزنها در زیر مجسمهی طوطیهای سبزرنگ در بین چمنهای پارک قدیمی همیشگی مینشستیم. سالهای آخر چیزی درموردش به یاد نمیآورد. اما تمام اون لحظات واقعی بودن. مطمئنم که تموم اونها رو تا عمق وجود احساس کردم و هنوز هم دلم میخواد زیر پشتیهای خونهی مادربزرگ خونه درست کنم؛ خیلی دیر فهمیدم که سقف هیچ خونهای محکمتر از روسریهای مادربزرگ نیست.
آهسته، آرام و بیصدا. درست مثل پدربزرگ نوآ. همه چیز از روزی شروع شد که بارها یک خاطرهی قدیمی به زبان آورده شد و بعد از اون، وحشت. سالها به آهستگی سپری شدند، و مادربزرگ، با وجود اینکه آخرین باری که چشمان درخشانت رو دیدم چیزی از اسم من به یاد نداشتی، برای من بارها زندهتر از خودم و زندهتر از دنیا هستی. آرزو نمیکنم که به گذشته برگردم. از پشت شیشه به تو و به خود کوچیکم نگاه میکنم که به آرامی از کوچهها گذر میکنیم و توی راه درمورد چیزهایی حرف میزنیم که به اندازهی طلوع خورشید درخشان و زیبا هستن.
باز هم احساساتم بعد از خوندن کتابهای آقای بکمن جاری شدن، اما فکر میکنم این آبشار به مرور تمام این خاطرهها میارزه. فکر میکنم این بیخوابی رو دوست دارم، مثل تموم صبحهایی که در کنار مادربزرگ بیدار میشدم. داستان کوتاه و زیبایی بود، مثل یک آغوش سرد در زیر باران...
gandom.mim
خیلی برای من جذاب و جالب نبود
mehdik2017
روایتی در مورد آلزایمر که در یک داستان کوتاه بیان شده
بهناز
این نویسنده های رمان های اب دوغ خیاری ایرانی کاش یه کم یادبگیرن از این حجم مختصر نویسی و با مفهوم نویسی واقعا خوب بود لذت بردم
mrzi
این کتابه منو یاد پدربزرگم انداخت :)
سماء راد
داستان کوتاه بود و کمی تلخ.به نظرم می تونست خیلی بهتر باشه .کمی داستان پردازی اش ضعیف بود به نظر من.
فیلم still Alice درباره آلزایمر واقعا محشره.
Setayes writer
دلنشین بودؤلی حوصله سر بر بود. اگر این سبکی میپسندین براتون جالبخواهد بود
Emma
طاقچه بی نهایت لطفا بذارید
حجم
۶۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
حجم
۶۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۲۹,۵۰۰۵۰%
تومان