تو از ما عاقلتری. اختیار تو دست هوشته نه خشمت.
pari
«آینده همهچیز رو مشخص میکنه.»
A.zainab
بازوهای عضلانیاش حالا دیگر بیشتر شبیه ران بود تا بازو. نقش شغالی که روی پوستش کشیده بود حالا آنقدر با عضلاتش کِش آمده بود که انگار شغال باردار شده باشد.
A.zainab
بعضی وقتها هم آدمهایی که میشناسیشان مشکلات را حل میکنند.
A.zainab
تمام قهرمانها رنج میکشند.
A.zainab
«هنوز هم خوشحالی با من اومدی پاسادِنا، رفیق؟»
«تا جهنم هم دنبالت میآم.»
A.zainab
«فقط احمقها فکر میکنن اگه یه کار ثابت رو تکرار کنن، نتایج مختلف میگیرن.»
A.zainab
«مریض اسم دیگهٔ هتچه.»
A.zainab
نه میتونیم سرنوشت رو از قبل بفهمیم و نه مسیرش رو عوض کنیم. اینجور وقتها باید رو به جلو ادامه بدیم و بهترین تصمیم رو بگیریم. بخت و اقبال همیشه با آدمهای دلیره.
A.zainab
بخت و اقبال با دلیران است
A.zainab
«وقتی تو تیمارستان بزرگ شده باشی، روانی بودن عادیه.»
A.zainab
اگه داری بدون تور نجات روی طناب سیرک راه میری، بهتره ندونی چقدر با زمین فاصله داری
A.zainab
«کسی که برای یکی خائنه، برای یکی دیگه قهرمانه.»
A.zainab
مرد رو توی جنگ میشه شناخت.
A.zainab
احساس میکرد آلیس در سرزمین عجایب است و دارد از سوراخ خرگوش پایین میافتد. امیدوار بود مثل آلیس از خواب بیدار شود و ببیند همهچیز فقط کابوس بوده و بعد به اتاق مایکل بدود تا با او وافلهای خوشمزه بخورد و بازیهای ویدئویی کند. ولی این رؤیا نبود و آن روزهای بیخیالی همانقدر از دست رفته بودند که معصومیتش.
A.zainab
مبارزه با الجن مثل تمرین برای المپیک بود.
A.zainab
«مثل این میمونه که وقتی همه تفنگ دارن ما چاقو دست بگیریم.»
اِنل گفت: «اون هم چاقوی کرهبُری.»
زیل اضافه کرد: «چاقوی کرهبُری پلاستیکی.»
A.zainab
دنبال افتخار نیستم، فقط آزادی میخوام.
A.zainab
تایلور گفت: «نه. لازم نبود ذهنت رو بخونم.» بعد اضافه کرد: «میگن آدمها رو تو سفر باید شناخت. خب، نظرت چیه؟»
«فکر کنم میتونیم این یه مورد رو از فهرست خط بزنیم.»
A.zainab
نقش شغالی که روی پوستش کشیده بود حالا آنقدر با عضلاتش کِش آمده بود که انگار شغال باردار شده باشد.
A.zainab