بریدههایی از کتاب مردن آسان تر از دوست داشتن است
۳٫۲
(۵)
-راغببیک، بنده را باید با خطا و نقصش دوست بدارید. اگر از من بپرسید میگویم عشق رضامندی از نقص است. آنچه انسان در حق خودش احساس میکند عشق است، و آنچه در برابر نقصش نشان میدهد عدم تحمل. اگر پروردگار من همهٔ این انسانهای مخلوق خود را با خطا و گناه و نقصشان دوست میدارد، ما هم باید این قدرت را نشان بدهیم که یک بنده را با تمام ضعفهایش دوست بداریم.
soha
«ثروت محافظ است. پول، به این درد میخورد که با آن آزادی خودت را بخری، از من بپرسی میگویم غیر از این به هیچ دردی نمیخورد.»
niloufar.dh
«هروقت نتوانستی خیالبافی کنی بدان که پیر شدهای. بزرگترین نشانهٔ جوانی داشتنِ قابلیت خیالبافی است، مادام که میتوانی خیالبافی کنی و همچو قدرتی داری از پیری نترس... اما پیری... پیری یعنی نداشتنِ قدرت خیالبافی، با هر خیالی که تمام میشود و از بین میرود و دور میشود به مرگ نزدیکتر میشوی، بهمحض تمام شدن خیالها میمیری. وقتی بهرغم تمام شدن خیالها هنوز نفس میکشی به این میگویند پیری، وقتی آن نفس هم تمام میشود دفنات میکنند.»
niloufar.dh
«شاید هم خودم خوشبختی را نخواستم. آزادی، ناآرام و مبهم است، به آدم احساس امنیت نمیدهد، در را برای هر نوع خطر باز میگذارد، آره اینطور است، ولی برای خوشبختی لازم است بعضی درها را بست، من هرگز نتوانستم درها را ببندم، گمانم من نسبت به آزادی وابستگی بیمارگونهای دارم، شیفتهٔ آن ابهام و خطرم... برای همین، نتوانستم به خوشبختی دست پیدا کنم؛ نه، کاملاً هم اینطور نیست، گاهی توانستم به آن دست پیدا کنم، با راغب خوشبخت بودم، درهایم را بسته بودم، اما او از من خواست همهٔ درهایم را ببندم. اصلاً متوجه نبودم که این کار برایم غیرممکن است... با وجود این، خوشبختی را هم دوست داشتم، حتی گاهی شاید بیشتر از آزادیام... اما هرگز نتوانستم دست کشیدن از آزادیام را هضم کنم... تمام سرنوشتم را همین تناقض، همین غرابت ذاتیام تعیین کرد... هر کس دیوانگیهایی دارد، مال من هم این است، باور به اینکه آزادی و خوشبختی نمیتوانند با هم جمع بشوند.»
niloufar.dh
«نتوانستم آزادی و خوشبختی را کنار هم بگذارم. آزادیای که خوشبختی نیاورد به چه درد میخورد؟ سؤال همینقدر ساده است اما فقط آدمهای احمقاند که تصور میکنند این سؤال ساده جواب سادهای دارد. نمیفهمند که گاهی پیدا کردن جواب یک سؤالِ ساده غیرممکن است. آره، وقتی خوشبختی نباشد آزادی هم بیمعنی است، ولی این سؤال هم هست که آیا خوشبختیای که آزادیات را نابود کند به درد میخورد؟»
niloufar.dh
-این جنگ فقط در جبهه اتفاق نمیافتد، به همه جای زندگی سرایت میکند، روح همه را اسیر خودش میکند. همه از جنگ حرف میزنند، همه میخواهند دشمن را شکست بدهند، مرگ آدمهایی را میخواهیم که آنها را نه میشناسیم، نه دیدهایمشان... دیگر از ادبیات، هنر، موسیقی حرف نمیزنیم، اگر این جنگ اتفاق نمیافتاد، الآن موسیو لوزان برایمان از آخرین کتابهایی که تو پاریس منتشر شده بود تعریف میکردند. دربارهٔ نویسندهها حرف میزدیم، با غیبتهای کوچک محافل ادبی سرگرم میشدیم، از آخرین نمایشها میگفتیم... گاهی احساس میکنم روحمان دارد خشک میشود، جنگ فقط نمیکشد، آدمها را مثل درختها میخشکاند. جنگ، پاییز آدمهاست... فصلی که قبل از مرگ میخشکند، شروع میکنند به خشک شدن.
niloufar.dh
یک روح ناامید، هرگاه باور کند که خوشبختیاش را گم کرده است و هرگز پیدایش نخواهد کرد، همهجا را دنبال آن میگردد، از نظر او این احتمال وجود دارد که هر چیزی وسیلهٔ تسلی و هر چیزی منبع امید باشد. این جستجوی مأیوسانهٔ آن انسانها که سعی میکنند از دیگران پنهانش کنند، و تلاش آن کسی که با ولع دردناکِ گرسنهها احتمال سیری را حتی در خردههای یک امید، که شاید چندان توجهی برنینگیزد، جستجو میکند، جزو بزرگترین بدبختیهایی است که آدم ممکن است با آن روبرو شود؛
niloufar.dh
راغببیک در آن روزها یاد میگرفت که از دست دادن زن خیالی تلختر از از دست دادن یک زن واقعی است
niloufar.dh
«نه، من هرگز نگفتم که اینها تقصیر یک آدم دیگر است، کسی را متهم نکردم، مسبب آن چیزهایی که سرم آمد خودم بودم، این را همیشه میدانستم. من به آزادیهای اندکم علاقه داشتم، درواقع، درمقایسه با رنجهایی که بردم خیلی بیمعنی بهنظر میآید اما من میتوانم شب بلند شوم بگویم حمام را روشن کنند و حمام کنم یا میتوانم یک روز صبح زود بلند شوم بروم در ایوبسلطان چای بخورم، یعنی اگر راغببیک بود مانعم میشد؟ نه، اما سؤال میکرد، شاید از اینکه نتوانستم سؤال کردن را تحمل کنم، یعنی فقط بهخاطر همین مسألهٔ کوچک و بیاهمیت از تمام خوشبختیام دست کشیدم...
niloufar.dh
گاهی پشیمان میشدم، صمیمیتر بخواهم بگویم همیشه از کارهایم پشیمان میشدم اما این را هم فهمیدم که آن حماقتی را که امروز بهنظرم خطای بزرگی میآید با وجود همهٔ آن چیزها باز هم انجام میدادم، هربار همان نتیجه را تجربه میکردم، من اینطوریام، خدا لعنتم کند که اینطوریام اما اینطوریام دیگر.»
niloufar.dh
برای آدمهایی مثل ما که با خیالهای خودشان زخمی شدهاند، دوستان قدیمی بهترین دوا هستند.
niloufar.dh
-من دیگر هیچ اعتمادی ندارم. گاهی بهنظرم میآید این کشور نفرین شده، محکوم به درد و رنج و استبداد شده. علتش چیست، نمیدانم، کسی را هم ندیدم که بداند اما اینطور... در این کشور دزدی و قلدری به این راحتی ریشهکن نمیشود.
-اینقدر ناامید نباشید عزیزم... امیدمان را هم از دست بدهیم دیگر چه میماند؟
حکمتبیک غمگینانه سرش را تکان داد:
-هیچچیز نمیماند راسمبیک، هیچچیز نمیماند. درواقع چیزی هم نمانده... جوانیام را به پای یک خیال تلف کردم... گفتنِ این، فکر کردن به این خیلی سخت است اما حقیقت است. حقیقتِ این خاک است، معلوم نیست چند نسل قرار است اینطور تباه بشود...
niloufar.dh
«زندگی و آدمها همیشه چیزی کم دارند. نه قدرت این را دارم که آن نقص را کامل کنم، نه آن شیفتگیای را که راضیام کند تا زندگی و انسانها را با همان نقصشان بپذیرم.»
niloufar.dh
به او گفته بود: «از آدمها نباید انتظار زیادی داشت. بنده ناقص خلق میشود راغببیک.»
-اگر همهمان اینقدر ناقص خلق شدهایم، در این صورت این میل و اشتیاق فراوان را از کجا آوردهایم حضرت شیخ؟
soha
حجم
۴۸۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۰۰ صفحه
حجم
۴۸۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۰۰ صفحه
قیمت:
۲۱۶,۰۰۰
۱۵۱,۲۰۰۳۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد