از من دو ـ سه خط، سکوت باقی مانده
سیّد جواد
تقویم من از سکوت پاییز پر است
از زندگیام بهار را خط زدهاند
چوغوروک
از من دو ـ سه خط، سکوت باقی مانده
چوغوروک
قربان صداقت و صفای خودمان!
ماییم و دل پاک و خدای خودمان
در شهر شما نمیشود عاشق شد
باید برویم روستای خودمان
بیسیمچی
آن روز اسیر دست ظلمت شد آب
قربانی غفلت و جهالت شد آب
از سوز عطش لبان مولا خشکید
والله که آب، از خجالت شد آب
سیّد جواد
مجبور شدم که قاتلم را بکشم
این آینهی مقابلم را بکشم
ـ بین خودمان بماند ـ امروز غروب،
تصمیم گرفتهام دلم را بکشم
امیری حسین
از سوز عطش لبان مولا خشکید
والله که آب، از خجالت شد آب
بیسیمچی
پا بر سر ما گذاشت هر کس، برخاست
یک عمر برای دیگران پله شدیم
بیسیمچی
در سینهی من فقط تو جا داری و بس
سیّد جواد
با عشق هنوز زنده هستم، لطفاً
از روی من این ملافه را بردارید
بیسیمچی