مادر حقیقتا اسوه ی صبر و مقاومت بود!
عضوی از قبیله لیلی ها
رضیه دختر جوانی بود که تازه داشت دنیا را از دید خودش می دید. لابد فکر می کرد الان که دانشگاه رفته و باسواد شده چیزی از عشق و دنیا می داند که ما چون درس نخوانده ایم، نمی دانیم. نمی دانست نسل ما این چیزها را خیلی بهتر بلد است. هرچه را که بلد نبودیم این را بلد بودیم که چطور می شود از نگاه یک نفر این را بفهمیم که چقدر در عشق و دوستی رو راست است. فکر می کردم زمان، زبان را عوض کرده. هر چه از عشق می شنیدم با چیزی که تجربه کرده بودم و می شناختم فرق داشت.
فاطمه
سه تا شهید داده بودم، اما اصلا غمشان شبیه به هم نبود. برای صفدر خواهرانه اشک می ریختم برای صادق مادرانه و برای حاجی عاشقانه!
فاطمه
همه ی مراسم عروسی من یک نماز جماعت مغرب و عشا باشد و یک دعای کمیل!
Jaber_313