بریدههایی از کتاب تعمیرکار
۴٫۰
(۲۸)
چرا او را تنبیه میکردند وقتی که زندگیش سربهسر چیزی جز مجازات نبود؟
negar🦋
«مرگ آخرین نگرانیم است.»
negar🦋
در یک کشورِ مریض، هر قدمی به سمت سلامت توهینی است به کسانی که از مرضشان لذت میبرند.
مرسده خدادادی
نمیتوانی انسان باشی اما سیاسی نباشی، به همین سادگی. نمیتوانی بنشینی و نابودی خودت را تماشا کنی.»
negar🦋
نمیتوانی انسان باشی اما سیاسی نباشی، به همین سادگی. نمیتوانی بنشینی و نابودی خودت را تماشا کنی.»
negar🦋
شما چه میخواستید و چه نمیخواستید، به اندازهٔ کافی فرصت داشتید، در واقع خیلی فرصتها، اما بهترین چیزی که در کمالِ حُسننیت خلق کردید فقیرترین و مرتجعترین کشور کل اروپاست. شما این کشور را تبدیل به یک گور دستهجمعی کردهاید. شما فرصت داشتید، اما خودتان آنها را سوزاندید. هیچ بحثی نیست. تفسیر وقایع آسان نیست، شاید کسی ادعا کند که شما برای زندگی بهتر این مردم و برای آیندهٔ روسیه کاری کردهاید، اما واقعیت این است که هیچ نکردهاید.»
negar🦋
ملت روس ملتی پیچیده، رنجدیده، جاهل، ازهمگسیخته و درمانده است. میشود گفت همهٔ ما در این کشور زندانی هستیم.»
negar🦋
«هیچ کتابی بد نیست. ترسیدن از آنها بد است.»
negar🦋
پدر و مادرِ جوانش تمام عمر در دهکده ماندند، اما هیولای تاریخ چهارنعل به آنجا تاخت و لگدمالشان کرد. با خود گفت «همهجا همین است.» درون یا بیرون، تعیینکننده تاریخ بود؛ که کولهبار خاطرات تلخ دنیا، اشتباهات و بدیها را در خود نگه میداشت. مادامی که یهودی بود، هر کجا میرفت این کولهبار خاطرات بر دوشش بود؛ بردگی، فرصتهای کمتر، آسیبپذیری بیشتر. نه، نیازی نبود به کییف، مسکو یا هر جای دیگر برود. میتوانستی در دهکده بمانی و با هوا و لوبیا معامله کنی، در مراسم عروسی و عزا برقصی، عمرت را در کنیسه بگذرانی، در بستر بمیری و وانمود کنی در آرامش جان دادهای،
wraith
بههرحال، اگر او یاکوف بُکِ یهودیزاده نبود، کسی در پی یافتن مجرم محلهٔ لوکیانوفسکی به سراغش نمیآمد؛ هرگز هم دستگیر نمیشد. اصلاً شاید هنوز هم به دنبال مجرم میگشتند. میشود گفت کار تاریخ بود؛ تاریخِ زندگی او پُر بود از سدها و دستاندازها، گویی درهای خانه را با تخته پوشانده بودند و برای بیرون رفتن چارهای جز پریدن از پنجره نبود. وقتی هم که پریدی ممکن است با سر زمین بخوری. در تاریخ اتفاقات زیادی میافتد و بعضی دورهها پُررنگتر از بقیه است. اُستروفسکی این را گفته بود. وقتی شرایط فراهم شد، هر اتفاقی که باید میافتاد منتظر تو ماند تا سر راهش قرار بگیری و بتواند به وقوع بپیوندد. اگر تاریخ پیرامونت کمرنگتر بود، شاید میتوانستی از کنار یا از دل این اتفاقات بگذری: آسمان بارانی بود اما انگار خورشید بر تو میتابید. د
wraith
از اینجا که بروی، آن بیرون آزادی؛ باران میبارد و برف میبارد. برف تاریخ هم هست؛ هر آنچه بر سر ما میآید از سلسلهرویدادی خارج از وجود فردیِ ما نشئت میگیرد. همهچیز پیش از رسیدن ما آغاز شده. ما همه در دل تاریخایم، شکی نیست، اما بعضی بیش از سایرین گرفتار آنایم، و البته یهودیها بیش از همه. برف که میبارد همهٔ آدمهای آن بیرون را خیس نمیکند. اما او سراپا خیس شده بود. او بیش از دیگران در عمق تاریخ شناور شده بود؛ اینطور برایش برنامهریزی شده بود. چرایش را هرگز نمیفهمید. چون اسپینوزا خوانده بود؟ آدم با یک ایده ماجراجو میشود؟ شاید، چه کسی میداند؟
wraith
منطق کجاست؟ عدالت چه شد؟ پس اسپینوزا چه میگفت که دولت موظف است از آرامش و امنیت شهروندانش حفاظت کند تا آنها بتوانند کار روزانهٔ خود را انجام دهند؟ که دولت موظف است به شهروندان کمک کند تا همین چند سال فلاکتبار عمر را در برابر ناملایمات، بیماری و وحشتِ جهان به سلامت سر کنند؟ که حداقل از آنچه هست بدتر نشود؟ اما دولت روسیه یاکوف بُک را از ابتداییترین ارکان عدالت محروم و برای نمایش وحشت و تحقیرش نسبت به نوع بشر، او را مثل حیوان به دیوار زنجیر کرده است.
فریاد میکشد «ای سگها.»
محمد یغمائی
من تکهنانم را امروز میخواهم، نه در بهشت
Mahdieh
«مرتد یک خدا را برای خدایی دیگر رها میکند. من اصلاً خدایی نمیخواهم. ما در دنیایی زندگی میکنیم که زمان به سرعتِ باد میگذرد، اما او روی کوههای جاودانهاش نشسته و به فضا خیره شده. نه ما را میبیند و نه اهمیتی بهمان میدهد. من تکهنانم را امروز میخواهم، نه در بهشت.»
negar🦋
بهظاهر جوان بود، اما از درون احساس پیری میکرد و از آن بابت هیچکس را مقصر نمیدانست، حتی همسرش را؛ سرنوشت را مقصر میشناخت و خودش را میبخشید.
negar🦋
خدای اسپینوزا فرق میکند. او ایدهٔ یک حضورِ بیتغییر و جاودانی است که در تمام طبیعت یافت میشود. حرف نمیزند؛ حالا یا نمیتواند، یا نیازی ندارد. وقتی فقط یک ایدهای، چه برای گفتن داری؟
فربال
وقتی کاری برای انجام دادن نداری، بدترین دارایی منبعی لایتناهی از دقایق است. میلیونها بطری کوچک داری، اما چیزی برای ریختن در آنها نیست.
فربال
کتابهای خوب از کتابهای عالی خواندنیتر و جذابترند. کتابهای اعلا آن چیزی هستند که جهان ما به آن نیاز دارد، اما کتابهای خوب چیزی هستند که فرهنگ و جامعه خواهان آن هستند، بنابراین بیشتر نویسندگان اغلب اوقات دوست دارند کتابهای خوب بنویسند.
کاربر ۳۵۸۲۱۸۳
حجم
۳۴۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۷ صفحه
حجم
۳۴۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۷ صفحه
قیمت:
۷۱,۰۰۰
۳۵,۵۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد