بریدههایی از کتاب اگر حافظه یاری کند
۳٫۹
(۸)
تصمیم به ترک تحصیل در پانزدهسالگی را که به خاطر میآورم، به نظرم بیش از آنکه انتخابی آگاهانه باشد واکنشی غریزی بود. دیگر تحمل دیدن بعضی چهرهها را در کلاس نداشتم - بعضی از همکلاسیها و بیشترِ معلمها. این شد که یک صبح زمستانی بدون دلیل خاصی وسط کلاس برخاستم و انگار که در ملودرامی باشم از در مدرسه خارج شدم. برای خودم واضح بود که دیگر بازگشتی در کار نیست. در میان احساساتی که در آن لحظه منقلبم کرده بود، فقط انزجاری کلی از خودم را به یاد میآورم؛ از آنکه آنقدر کوچک بودم و اجازه میدادم اینها همه چیز من را در ید قدرتشان بگیرند. علاوه بر این، حس گنگ ولی سرورانگیزِ رهایی هم بود، حس خیابانی آفتابی و بیانتها.
☆Nostalgia☆
سفسطهٔ زشتی است اینکه میگویند رنج موجب اعتلای هنر میشود. رنج کور میکند، کر میکند، ویران میکند و اغلب میکُشد
کاربر نیوشک
اینکه چیزی را انتخاب کنی که برای بقیه جذاب باشد ابتذال انتخاب تو را نشان میدهد.
کاربر نیوشک
کتابها اولین و تنها واقعیت شدند، در حالی که خودِ واقعیت را یا مهمل تلقی میکردیم یا مایهٔ مزاحمت. در مقایسه با بقیه، ما ظاهراً یا زندگیمان را جعل میکردیم یا در آزمون زندگی مردود میشدیم. حالا که بهش فکر میکنم، آن نوع زیست که استانداردهای پیشرونهادهٔ ادبیات را نادیده بگیرد فرومایه است و ارزش تلاش ندارد. اینطور فکر میکردیم و به نظرم درست هم بود.
Amirreza Mahmoudzadeh-Sagheb
کمکم دارم باور میکنم که روسها گسستن پیوندهایشان را دشوارتر از سایر ملل میتوانند بپذیرند. بالاخره ما مردمانی هستیم کاملاً جاگیرشده، حتی بیشتر از قارهنشینان دیگر (آلمانیها یا فرانسویها) که خیلی بیشتر سفر میکنند چون اتومبیل دارند و مرزی به آن صورت ندارند. اما ماییم و یک آپارتمان و یک عمر، ماییم و یک شهر و یک عمر، ماییم و یک کشور و یک عمر. از همین رو، مفاهیمی که بر دائمی بودن دلالت دارند برایمان شدّتوحدّت بیشتری دارند، و همینطور احساس فقدان.
☆Nostalgia☆
بنابراین سعی در رعایت توالی اتفاقات به نظرم بیمعناست. زندگی هرگز به چشمم مجموعهای از تحولات مشخص نیامده است؛ برعکس، به بهمن میمانَد و هر چه بیشتر قِل میخورد، یک مکان (یا زمان) بیشتر به دیگری شباهت پیدا میکند.
☆Nostalgia☆
همچون رودی،
به دست پرزور زمانه از مسیرم منحرف شدم.
زندگیام را جابهجا کردند: به دل درهای دیگر ریختم،
از مناظر دیگری گذشتم، غلتیدم و رفتم.
ساحل خویش را نمیشناسم، ساحلم نمیدانم کجاست.
Amirreza Mahmoudzadeh-Sagheb
چهار سال خدمت در ارتش (که مردان در نوزدهسالگی بهاجبار به آن میپیوستند) روند انقیاد مطلق در برابر حکومت را تکمیل کرد. حرفشنوی هم ذاتی میشد و هم اکتسابی.
اگر عقلت میرسید، مطمئناً میکوشیدی با ابداع انواع میانبر، سیستم را دور بزنی و با بالادستیهایت معاملات شبههدار انجام بدهی و دروغ روی دروغ تلنبار کنی و از روابطت با نیمچهپارتیها استفاده کنی. و این میشد شغل تماموقتت. در عین حال همواره آگاه بودی که تاری که به دور خودت تنیدهای تار دروغ است و علیرغم میزان موفقیت یا شوخطبعیات، از خودت منزجر میشدی. این پیروزی نهایی سیستم است: چه بر آن فائق آیی و چه به آن بپیوندی، بهیکاندازه عذاب وجدان داری.
Amirreza Mahmoudzadeh-Sagheb
اینکه چیزی را انتخاب کنی که برای بقیه جذاب باشد ابتذال انتخاب تو را نشان میدهد. اصلاً اهمیتی ندارد که اول تو آنجا را پیدا کرده باشی. اینکه اول برسی حتی بدتر هم هست، چون آنهایی که پشت سرت میآیند همواره اشتهای بیشتری از اشتهای کاملاً برطرفنشدهٔ تو دارند.
Amirreza Mahmoudzadeh-Sagheb
این پنهانکاری بیش از آنکه برای گمراه کردن سرویس اطلاعاتی بیگانهای باشد، در صدد بود نظم و نسقی شبهنظامی را حفظ کند که تنها ابزار تضمین ثبات در تولید بود
kazem
به نظرم، زندان خیلی بهتر از ارتش است. اول اینکه در زندان هیچ کس به تو یاد نمیدهد از آن دشمن دوردستِ «بالقوه» متنفر باشی. دشمن تو در زندان مفهومی انتزاعی نیست؛ عینی و ملموس است. یعنی تو هم همواره برای دشمنت ملموسی
☆Nostalgia☆
حجم
۱۶۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱۶۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد