- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب تنها گریه کن
- بریدهها

بریدههایی از کتاب تنها گریه کن
۴٫۶
(۱۱۹۹)
هر خونی لایق شهادت نیست
سلام
میگفت: «اگر اهلِبیت نباشند، من هیچم. هر سحر خودم را میرسانم حرم حضرت معصومه (س) و کمک میخواهم. از بزرگواری آنهاست که درِ این خانه هنوز باز مانده و من به مردم خدمت میکنم.»
نمیدانم، شاید راست میگفت. بعضیها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید میدوند که آخرسر، ماه میشوند.
زهرا
کبار برای نماز صبح خواب ماند. نور آفتاب از لای پنجره اتاق خورده بود توی صورتش، و چشمهایش را باز کرده بود. با صدای گریهاش خودم را رساندم توی اتاق. نشسته بود میان رختخوابش و با گریه، پشت سر هم میگفت: «چرا بیدارم نکردید؟ نمازم قضا شد، خوب شد؟» حالا مگر جرئت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز نماز برای تو واجب نیست. فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم
احسان
سفارش میکردند این بار محمد خواست برود، جلودارش باشم. یک کلام گفتم: «اینهمه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم، بچههای آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین؟ پای جون خودمون و بچههامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، شرطه. محمد هم خودش میدونه. بخواد بره، من سر راهش نمیایستم؛ من کنار محمدم.»
زهرا
برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود، برای من هر روزِ این سه سال، بهاندازهٔ سی سال کش آمده بود
سلام
آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر میکردیم خیلی زود تمام میشود. به خیالمان هم نمیرسید که هی جوانها بروند و برنگردند، مردها سایهشان از سر زن و بچههایشان کم شود و زنها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچههایشان را دستتنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان میرسید، پشت کامیونها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعهٔ آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگیمان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغضمان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم.
زهرا
چیزی رو که واسه خدا دادی، دیگه چشمت پیاش نباشه.»
مریم
سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون و بگو من دستم خالیه. میترسم از تنهایی شب اول قبر. بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن. وقتی همه میذارن و میرن، خودشون رو برسونن.
بعضیها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید میدوند که آخرسر، ماه میشوند.
M.S.H
وقتی خدا روح بندهای را برای خودش بخواهد، آنقدر وسعت میگیرد که دور و بریها متحیر میمانند؛
محمدرضا میرباقری
چشمهایش را دوخت به قالی و گفت: «یاد دوستم افتادم. وقتی راه میریم، کتونیهاش اینقدر پارهان که ته کفِش جدا میشه ازش. بابا ندارن.»
یخ کردم. اولین جملهای را که به فکرم میرسید، گفتم: «این که غصه نداره محمدم. خیلیم خوبه که به فکر رفیقتی. خب اون کتونی قبلیهاتو ببر بده بهش.»
چشمش را از قالی گرفت و دوخت به من. صدایش، لحن سوال کردنش، حتی دو دو زدن مردمک چشمهایش هنوزم یادم مانده. غصهدار نگاهم کرد. ابروهایش زاویهدار شدند. با صداقتی که تهِ تهش میرسید به جایی که میدانستم، از من پرسید: «خدا راضیه؟» به خودم آمدم، دیدم ای دل غافل! چقدر از این بچه عقبم! توی دلم گفتم: «سادات! دیدی این بچه چه قشنگ بهت درس داد!»
HanisH
زندگی به سختی میگذشت، ولی با خوشی.
سلام
سرش را آورد بالا واین بار با التماس و بغض خیره شد توی چشمهایم و گفت: «مامان جان! میدونید شهادت داریم تا شهادت. دلم میخواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا میکنی برام؟»
نمیفهمیدم این بچه کجاها را میدید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا میکردم پسرم با شهادت عاقبتبهخیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمیخواست؛ آرزو داشت تا آنجا که میشود، شبیه امامش باشد.
سلام
برو مشهد. امام رضا کسی رو دستخالی برنمیگردونن.
آیه
پدر شوهرم خدابیامرز یک تکه نور بود. بقیه شنیدند، من دیدم. اگر یک شب نمازشبش قضا میشد، صبح با چشم گریان قضایش را میخواند. هرکس از فامیل فوت میکرد، یک سال نماز و روزهٔ قضا برایش به جا میآورد. یک چیزش را تا عمر دارم، یادم نمیرود. نشد آب بخورد و موقع سلام به سیدالشهدا (ع)، اشک از چشمش سرازیر نشود. اگر روزی سه بار هم آب دستش میدادم، میدیدم که زمزمه میکند: «حسین جان! آب مهریه مادرت بود و تو رو تشنه کشتن.» و شانههایش تکان میخورد.
narges M
اینهمه حسین حسین میکنی، تو که هنوز امتحانی پس ندادی؟ از کجا معلوم تا کجا و کِی پای دین خدا بایستی؟ خیلیها با امام حسین بودند، نماز هم میخواندند، ولی وقتی از جانشان ترسیدند، امام را تنها گذاشتند. چطور اینقدر به خودت مطمئنی که هی وسط روضه مشت میکوبی به سینه و میگویی حسین جان! من و بچههام فدای شما؟
محمدرضا میرباقری
آدم اصلی زندگی من، مادرم بود؛ یک زن ساده و معمولی. بچهای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند، بچه نیست. مادر هم هرچند خیلی باحوصله و صبور باشد، بالاخره گاهی دادی میزند. اما من، یکبار اخم توی صورت مادرم ندیدم؛ حتی در مقابل تشرهای آقاجان، خودش را سپرم میکرد. احترام سیادت آقاجان سر جایش، ما را هم به حرمت سادات بودنمان، روی چشمهایش نگه میداشت. با در و همسایه آنقدری رفتوآمد میکرد که پای غیبت و تهمت به خانهمان باز نشود. سر این چیزها با کسی شوخی نداشت. بدِ کسی را نه میگفت و نه میخواست. هیچوقت هم بیکار ندیدمش. پای حوض نشستن و رخت و لباس شستن و بردار و بگذارِ کارهای خانه، بداخلاق و بیحوصلهاش نمیکرد. هنوز هم نفهمیدم چطور میتوانست همیشه آنقدر آرام و مهربان باشد.
narges M
فردایش از مادرم پرسیدم: «خیلی فرق میکند شوهرم آدم مؤمن باشد یا نه؟» عزیز یک نگاهی به آقاجان انداخت و گفت: «خیلی. زیاد توفیر دارد مردت را وقت اذان قبلهشناس ببینی.»
|فائزه مریدزاده|
هر کاری که نتیجه میداد، علتش توکل و توسل بود.
محمدرضا میرباقری
همینطور که مادر چشم از بچهاش برنمیدارد، خدا هم بندهاش را وا نمیگذارد.
کاربر 4815689
اگر خدا کمک نمیکرد، مگر من از پسش برمیآمدم؟
محمدرضا میرباقری
«خانم سادات! چیزی رو که واسه خدا دادی، دیگه چشمت پیاش نباشه.»
سلام
بعضیها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید میدوند که آخرسر، ماه میشوند.
f.rezazade
«خدایا! ما رو برای خودت بخواه. برای خدمت کردن به دینت.»
مهر دلدارها
شما که خانومی اگه وظیفهت بهاندازهٔ دوختن یه درز از لباس رزمندهها باشه و ندوزی، مسئولی؛ من اگه تکلیفم رفتن باشه و نرم. وقتی هرکسی جایی که باید باشه رو خالی بذاره، یه قسمتی از کار جنگ لنگ میمونه. کار که برای خدا باشه، دیگه آشپزخونه و خط مقدم نداره. قیچی قندشکنی و چرخ خیاطی و کارد آشپزخونه هم با اسلحه فرقی نمیکنه.»
123456
همینطور که توی صحن راه میرفتم، چشمم افتاد به کبوترها. توی دلم آرزو کردم من هم مثل اینها رها بشوم.
محمدرضا میرباقری
رویم را کردم به جوان و گفتم: «برادر! اگه یه کلاغ سیاهم تو آسمون پر بزنه، یه کلاغ سیاهه! اگه این بچه به درد دین خورد، از خدامونه، باعث سربلندی ماست. اگه نخورد، حتی شده سیاهیلشکر باشه، ما راضی هستیم. دور امام نباید خلوت باشه.»
gmnam_313
نمیدانم، شاید راست میگفت. بعضیها در خلوت خودشان آنقدر به دنبال خورشید میدوند که آخرسر، ماه میشوند.
shiva ebrahimi
«باغ تفرج است و بس، میوه نمیدهد به کس»؛ دنیا را میگفت و حرفش حقیقت داشت.
moti75rad
من روبهروی خود زنی را دیدم که در آستانهٔ هفتاد سالگی هنوز دلنگران انقلاب است. موضع و نظر سیاسی دارد. در صحبتهایش، به گفتههای حضرتآقا استناد میکند. معیشت مردم، غصهٔ جدیاش است و آن خانهٔ باصفا و دلبازش، خانهٔ امید خیلیها. برای تکتک کسانی که از شهرستانهای اطراف، پرسانپرسان به او میرسند، وقت میگذارد و حتی لازم باشد، آبرو خرج میکند.
اشرف سادات هنوز هم تمامقد پای انقلاب ایستاده و خودش را مدیون میداند؛ همین میشود که بیچشمداشت و سهمخواهی، با دلسوزی، مقتدر قدم برمیدارد و در مقابل هیچ پیشامدی، منفعل نیست. زندهدل است و پویا. شاداب است و امیدوار.
Jamal Nasiri
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه