اکنون یک چشمم مراقبِ طوبی و چشمِ دیگرم منتظرِ موعود است. من و طوبی الان به همدیگر بسیار شبیه شدهایم. هر دو در غربت به سر میبریم. زمان برای هر دوی ما کُند میگذرد. هر دو چشم به راهیم و به یک افق چشم دوختهایم و البته هیچ کدام باور نمیکردیم اولین مأموریتِ من، آخرین مأموریت و طولانیترینِ آن خواهد شد.
(!_!) hana🌱
پدرِ طوبی بارها در جمعِ یارانش به ایلیا گفته بود: «دوستیِ تو معیار ایمان و نفاق است. ای ایلیا! جز منافق، تو را دشمن نخواهد داشت و جز فردِ با ایمان تو را دوست نخواهد داشت.» رضایتم را در قالب شکر نشان دادم. از روح پرسیدم: همنشینیام با طوبی تا کی ادامه خواهد یافت؟ پاسخ داد: «زمانش را دقیقاً نمیدانم. فقط میدانم آن قدر طولانی میشود که موعودِ آخرالزمان بیاید؛ شاید صدها سال!» بدون این که کسی متوجه شود به من گفت: طوبی بعدها زنده میشود و فرزندانش یکی پس از دیگری به عالم خاکی برخواهند گشت.
(!_!) hana🌱
در ساعتهای پایانی از لبهای طوبی چیزی غیر از نامهای خداوند شنیده نمیشد. نمیدانستم ایلیا چگونه با این حادثه کنار خواهد آمد. او طوبی را به شکلِ افراطی دوست داشت. مطمئن بود هیچکس جای طوبی را برایش پر نخواهد کرد. اگر طوبی نبود، همترازی برای ایلیا پیدا نمیشد؛ چنانکه اگر ایلیا نبود، همسنگی برای طوبی پیدا نمیشد.
(!_!) hana🌱