در مذهب عاشقان، صدر در کنار یار است!
م.ظ.دهدزی
رنگپریده، اما با لبخندی شیطنتآمیز گفته بود: «چه کسی جرئت دارد فاصله این دو بام را با یک خیز مردانه بپرد؟!»
در میان بهت و حیرت همسالان، محمد شش ساله، لبخندی بر لب آورده و به آسمان نگاه کرده بود. خورشید میدرخشید و آسمان آبی بود. مطمئن پاسخ داده بود: «اینکه کاری ندارد؛ از گربه و سگ هم برمیآید.»
بعد با لبخندی بزرگانه ادامه داده بود: «مرد آن است که به سوی آسمانها پرواز کند!»
م.ظ.دهدزی
روزی نزدیک خندق شهر یکی از طلبههای گستاخ از او پرسید: «مولانا، سگ اصحاب کهف چه رنگی داشت؟» مولانا هم با مهربانی جواب داد: «زرد. مثل رنگ ما؛ آخر این سگ هم مثل ما عاشق بود.»
م.ظ.دهدزی
تندخویی جزء ذاتش شده بود. آنقدر که حتی وقتی مناجات میکرد میگفت: «خدایا هیچ آفریدهای از خاصان تو باشد که محبت مرا تحمّل تواند کردن؟!»
م.ظ.دهدزی
زلزله خبر نمیکند. ناگهان میآید، تار و مار میکند و هستی یک شهر را به ویرانهای مبدل میسازد و میرود. همه فراز و نشیبهای زندگی مولانا، همه افتادن و برخاستنها و همه مرگهای عزیزان مولانا حداکثر در حدّ طوفانی بود که شاخ و برگهای وجود مولانا را لرزاند و چند برگی فرو ریخت. اما هیچیک از آنها وجود مولانا را زیر و زبر نکرد. ولی ماجرای شمس تبریزی، قصه دیگری بود. ملاقات با شمس، وجود مولانا را زیر و رو کرد. هستیاش را از جا کند و ریشه عادات و احساسات وی را از بیخ و بن درآورد. اما مگر قصه شمس چه بود؟ و اصلاً شمس که بود؟
م.ظ.دهدزی