بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هوای این روزهای من | طاقچه
کتاب هوای این روزهای من اثر امیرحسین حاجی‌نصیری

بریده‌هایی از کتاب هوای این روزهای من

گردآورنده:رقیه کریمی
امتیاز:
۴.۸از ۱۹ رأی
۴٫۸
(۱۹)
عمار خوابید؛ آرام. دستش را گذاشته بود روی صورتش و بی‌خیال باران گلوله‌ای که می‌آمد، آرام خوابیده بود.
کاربر ۱۹۳۶۷۹۸
سر که زد چوبه محمل، دل ما خورد ترک غربتش ریخت به زخم دل عشاق نمک و چنان سوخت که بر سر در آن، این شده حک سر زینب به‌سلامت، سر نوکر به‌درک.
کاربر ۱۹۳۶۷۹۸
محمد با آن هیکل سنگین و چاقش باران گلوله که می‌آمد با صدای تیربار می‌رقصید و شکلک در می‌آورد برای دشمن و بچه‌های نجباء می‌مردند از خنده.
نرگس برزو
میثم می‌خندید و می‌گفت: «اگر قرار به رفتن نیست که هیچ. اگه قرار به رفتنه دوست دارم فدای خدا بشم. فدای راه خدا. ساده‌رفتن هم دلم رو آروم نمی‌کنه توی این راه باید هیچی ازت نمونه. تازه فقط رفتن که نه. می‌خوام غریب برم. به خدا می‌ارزه!»
کاربر ۱۹۳۶۷۹۸
گفت: «اون که باید منو قبول کنه اگه بخواد توی زمین خودمون. دم مقر خودمون هم می‌تونه منو ببره.»
کاربر ۱۹۳۶۷۹۸
آب ندیده بود عمار و الا شناگر قابلی بود.
کاربر ۱۹۳۶۷۹۸
گفت: «اسماعیل، اون لحظه‌هایی که از پشت این دیوار می‌دویدم پشت اون دیوار و شلیک می‌کردم یه لحظه سرمو کردم رو به آسمون و گفتم خدایا ببین چقدر قشنگ دارم برات خوش‌رقصی می‌کنم!» این را که می‌گفت فقط نگاهش می‌کردم. حس کردم عمار می‌رود و کاری از دست من بر نمی‌آید جز اینکه تماشا کنم رفتنش را وقتی که آرام می‌گفت: «اسماعیل، دیگه از هیچی نمی‌ترسیم. انگار خدا چیزی بنام ترسو از وجود من کاملا کنده بود.»
کاربر ۱۹۳۶۷۹۸
صلا بچه‌های نجباء برای ماندن نیامده بودند. عمار صدایش درآمد و با لهجه عراقی گفت: «اوکفو اوکفو... لاترمون... ما عدنه طلقات هوای. لیش ما تسمعونی؟» یعنی «بسه! تیراندازی نکنید. فشنگ نداریم... چرا حرف گوش نمی‌کنید؟» داد می‌زد عمار و صدا به صدا نمی‌رسید از وسط درگیری و من محو عربی حرف‌زدن عمار شده بودم
کاربر ۱۹۳۶۷۹۸

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۷۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۷۲ صفحه

صفحه قبل
۱
صفحه بعد