ما این کم و کاست را نمیدانستیم
دل آنچه که خواست را نمیدانستیم
باورکن اگر عنایت عشق نبود
دست چپ و راست را نمیدانستیم
یك رهگذر
رفتند پرندههای نقاشی من
من ماندهام و مداد رنگیهایم
یك رهگذر
زیبایی تو خواب مرا ریخت به هم
آرامش مرداب مرا ریخت به هم
زیبا تر از آنی که تحمل بکنم
زیباییات اعصاب مرا ریخت به هم
یك رهگذر
انگار همیشه جای یک تن خالی است
انگار کسی نیست نه! اصلن خالی است
یک نیمکت نشسته دارم در خود
جای دو نفر همیشه در من خالی است
یك رهگذر
با تو دل من پر از کبوتر شده است
حال من و شعرهام بهتر شده است
حالا تو منی و من تو هستم، با تو
تنهایی من چند برابر شده است
یك رهگذر
میگریم و چشمهایم از ابر پر است
کافی است که دیگر دلم از صبر پر است
یك رهگذر
خوشخطّ و تمیز و شیک، عاشق شده است
افتاده به جیک جیک، عاشق شده است
یک قلب کشیده است و تیری در آن
خودکار سیاه بیک عاشق شده است
behdani
مرگی که همین وظیفه زندگی است
مُهری است که بر صحیفه زندگی است
اشک همه را اگر چه در میآرد
بامزهترین لطیفه زندگی است
مهران کاسبوطن
ای اصل امید! بیمها را دریاب
بابای همه! یتیمها را دریاب
هر چند خدا خودش کریم است آقا
لطفی کن و یاکریمها را دریاب
ادیب
سرمایه گذاشتیم ما در نیزه
در تیر سه شعبه زره و سر نیزه
شمشیر فروشی بزرگی زدهایم
باید برود این همه سر بر نیزه
f_altaha
چندی است دلم به کوچه عقل زده است
دیوانه چه داند که چه خوب و چه بد است؟
عشق تو به غیر درد سر نیست ولی
قربان سری که درد کردن بلد است
f_altaha