- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب ۱۹۸۴
- بریدهها
بریدههایی از کتاب ۱۹۸۴
۴٫۴
(۲۰۲)
جولیا «میدانست که چه وقت هورا بکشد و چه وقت هو کند، و همین بسنده میکرد. »
رِضـا
انسان همیشه در لحظات بحرانی به جای جدال با دشمنِ بیرونی، با بدن خود مبارزه میکند.
reza6487sr
از دوران تمامیتخواه و عدم تفاوت، از دوران انزوا و دوران برادر بزرگ، از عصر دوگانهباوری... به آینده یا گذشته، به زمانی که اندیشه آزاد است، و انسانها با یکدیگر متفاوتاند و تنها زندگی نمیکنند؛ به زمانی که حقیقت وجود دارد و آنچه را که انجام میگیرد نتوان مانع شد... سلام!
reza6487sr
او بیآنکه دوباره به اُبراین نگاه کند، به اتاقک خود برگشته بود. به فکرش هم نرسید که برخورد کوتاهشان را دنبال کند، حتا اگر هم میدانست که چهطور باید این کار را انجام بدهد، باز هم خطر این کار، غیرقابل پیشبینی بود. برای یکی/دو ثانیه، نگاهی مشکوک بین آنها ردوبدل شده بود، که ختم ماجرا هم بود، اما آدمی در قفس تنهاییاش هم که ناگزیر به زندگی در آن است، همان نگاه هم، اتفاقی بهیادماندنی خواهد بود.
reza6487sr
جریان برق، به منظور صرفهجویی برای استقبال از هفتهی «ابراز انزجار» در ساعاتی از روز قطع بود
fateme
طرفهای منازعه متوجه شدهاند که اهمیتی ندارد سرزمینهای ایران، مصر، جاوه و سیلان چهقدر دست به دست میشود، اما عبور از مرزهای اصلی تنها برای بمبها میسر است.
ªmįñ
صدایی جوان و پرانرژی فریاد میزد: «رفقا! توجه کنید! خبرهای خوبی برایتان داریم. در جبههی تولید به پیروزیهایی دست یافتهایم! گزارشهای رسیده در مورد تولید انواع کالاهای مصرفی، نشان میدهد سطح معشیت حداقل بیست درصد نسبت به سال گذشته رشد داشته است. امروز صبح تعداد زیادی تظاهرات خودجوش در سراسر اُقیانوسیه صورت گرفت. کارگران از کارخانهها و ادارات بیرون آمدند و در خیابانها رژه رفتند. آنها پرچمهایی در دست داشتند که حامل پیام قدردانی آنها به «برادر بزرگ» بود و از رهبری مقتدرانهی ایشان که زندگی نو و سعادتمندی به انها ارزانی داشته، تقدیر میکردند. در اینجا برخی اقلام که جدول آنها تکمیل شده، ارایه میشود: مواد غذایی... »
عبارت «زندگی نو و سعادتمند» چند بار تکرار شد. از واژگان همیشگی وزارت فراوانی بود که از گذشته به کاربرد مکرر آن عادت داشت
Ahmad
تنها هدف زبان جدید محدودکردن عرصهی اندیشه است؟ اینگونه ما امکان وقوع جرایم اندیشه را ناممکن میکنیم؛ چون دیگر کلمهیی برای بیان آنها وجود ندارد. هر مفهومی که احتیاج به بیان داشته باشد، فقط با یک کلمه نشان داده میشود که معنایی کاملا از پیشتعیینشده دارد و تمام مفاهیم پیرامونی به کل فراموش میشود.
Ahmad
روزبهروز و حتا دقیقهبهدقیقه گذشته را با امروز منطبق میکردند. با این روشها میخواستند با شواهد مستند، درستیِ همهی پیشبینیهای حزب را نشان دهند؛ آنها به هیچوجه اجازه نمیدادند هیچ عنوان خبری یا اظهارنظری که با نیازهای روز مطابقت نداشت در بایگانی بماند. تاریخ چیزی نبود جز لوحی محفوظ که مدام آن را پاک میکردند و دوباره آنطور که دستور میدادند، بازنویسی میکردند. با انجام این کار ممکن نبود بتوان ثابت کرد دستکاری یا تقلبی صورت گرفته است.
Ahmad
همهچیز در هالهیی از ابهام فرو رفته بود، هرچند بعضی دروغها آشکارا جز دروغ چیز دیگری نبودند.
Ahmad
اگر بقیهی مردم دروغهای تحمیلی حزب را میپذیرفتند - اگر تمام مدارک باهم یکی بود و یکچیز خاص را نشان میداد- آنوقت دروغ به تاریخ راه مییافت و حقیقت به شمار میآمد. شعار حزب این بود: «هر کس گذشته را در دست بگیرد، آینده را نیز در دست دارد؛ هر کس حال را در دست بگیرد، گذشته را در دست دارد. » و به این ترتیب، گذشته باوجود ماهیت قابل تغییرش، هیچگاه تغییر نکرده بود. از ازل تا ابد حقیقت همان چیزی بوده که اکنون هست. مساله بسیار ساده بود. تنها چیزی که لازم بود غلبهیی پایانناپذیر بر حافظه بود، که به این کار «کنترل واقعیت» میگفتند، و در زبان جدید آن را «دوگانهباوری» نام نهاده بودند.
Ahmad
چهطور میشد فهمید که سلطهی حزب برای همیشه پایدار نخواهد ماند؟ پاسخاش را سه شعار روی دیوار سفید وزارت حقیقت به او دادند:
جنگ، صلح است.
آزادی، بردگی است.
نادانی، توانایی است.
یک سکهی بیستوپنج سنتی از جیباش درآورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته شده بود و روی دیگرش تصویر «برادر بزرگ» حک شده بود. حتا چشمهای تصویر روی سکه هم آدم را دنبال میکرد. روی سکهها، مُهرها، جلد کتابها، پرچمها، پوسترها و کاغذ روی پاکتهای سیگار... همهجا. بهگونهیی که همیشه چشمها تو را زیرنظر دارند و صداهایی که همهجا شنیده میشوند؛ خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، در حمام یا تختخواب... راه گریزی نبود. هیچچیز مال تو نبود جز چند سانتیمتر مکعب فضای درون مغزت.
Ahmad
این روزها تقریبا همهی بچهها ترسناک و وحشتناک شده بودند. از همه بدتر این بود که از طریق تشکیلاتی مانند انجمن جاسوسان به شکلی سازمانیافته، تبدیل به موشهای آزمایشگاهی بیرحم و غیرقابل کنترل میشدند، و در عینحال هیچ جرقهیی مبنی بر شورش در برابر قوانین و مقررات حزب در آنها شکل نمیگرفت، و برعکس، حزب و هر چیزی که به آن مربوط میشد را با جان و دل ستایش میکردند. آوازها، رژهها، شعارها، راهپیماییها، مشق نظامی با اسلحههای غیرواقعی، سردادن شعارها و پرستش «برادر بزرگ»، همه و همه به نظرشان نوعی بازی باشکوه بود. خشم و درندهخویی آنان به سمت خارج هدایت میشد: علیه دشمنان حکومت، بیگانگان، خائنان، خرابکاران و مجرمان اندیشه.
Ahmad
ما یک ادم رفرمیست را نمیکشیم، بلکه تبدیلش میکنیم، ذهن او را تسخیر میکنیم و و او رادر یک قالب جدید شکل میدهیم. تمام شرارتها و توهمات را از وجودش نابود میکنیم. ما او را با تمام جسم و روحاش به جبههی خودمان وارد میکنیم، نه فقط در ظاهر، بلکه با فکر و قلب و روحاش. قبل از اینکه او را بکشیم، به یکی از افراد خودمان تبدیلش میکنیم. برای ما وجود یک فکر غلط هر جای این دنیا و هر اندازه هم که مخفی و فاقد قدرت باشد، تحملناپذیر است. ما حتا در لحظهی مرگ هم به هیچ کجروی اجازهی عرضاندام نمیدهیم.
محمد
عجیب بود که نهتنها توانایی بیان افکارش را نداشت، بلکه به کلی چیزهایی را که قصد گفتناش را هم داشت از یاد برده بود. هفتهها بود که خود را برای چنین لحظهیی آماده کرده بود، و در تمام این مدت به ذهناش هم خطور نکرده بود که ممکن است بهجز شهامت، به چیز دیگری هم نیاز پیدا خواهد کرد. عمل نوشتن بالطبع کار سادهیی بود. تنها کاری که میبایست میکرد این بود که گفتوگوی پایانناپذیر و فناناپذیر دروناش را که سالها در ذهناش جریان داشت، به روی کاغذ منتقل میکرد.
Ahmad
بهرغم اینکه هیچچیزی در دفترچه نوشته نشده بود، ولی مالکیت آن به هر شکلی نوعی عمل خلاف یا یک نوع عمل سازشکارانه به شمار میآمد.
وینستون در نظر داشت خاطرات روزانهاش را در آن بنویسد. این کار غیرقانونی نبود (درواقع هیچکاری غیرقانونی نبود، چون اصلا قانونی وجود نداشت. ) اما اگر پی میبردند، به طور حتم مجازات مرگ یا حداقل بیستوپنج سال محکومیت در اردوگاه کار اجباری، شیرین انتظارش را میکشید. وینستون، سرقلمی را به قلم وصل کرد و آن را به دهاناش برد و مکید. قلم دیگر ابزار منسوخشدهیی بود که حتا برای امضاکردن هم بهندرت به کار میرفت
Ahmad
«وزارت عشق»، ترسناکترین وزارتخانه بود. هیچ پنجرهیی در آن نبود. وینستون هرگز به آنجا قدم ننهاده بود و حتا از نیمکیلومتریاش هم رد نشده بود. ورود به آنجا غیرممکن بود، و تنها برای انجام کارهای اداری و آنهم با عبور از موانع تو در تو، سیمهای خاردار، درهای فولادی و مسلسلهای مخفی محتمل بود. حتا به خیابانهایی که به آنجا منتهی میشد، بهطور دایم نگهبانهای یونیفرمپوشِ سیاه با چهرههای وحشتناک مشغول گشتزنی بودند.
Ahmad
تمامی تشکیلات دولت در بین آنها تقسیم شده بود: «وزارت حقیقت» که با اخبار، تفریحات، آموزش و هنرهای زیبا سروکار داشت؛ «وزارت صلح»، که به امور جنگ میپرداخت؛ «وزارت عشق»؛ که مسوولیت برقراری قانون و نظم را بر عهده داشت؛ و «وزارت فراوانی»، که مسوول امور اقتصادی بود.
Ahmad
وزارت حقیقت ـ یا همان مینیترو در زبان جدید ـ به شکلی شگفتانگیز در میان چشمانداز، خودنمایی میکرد؛ ساختمانی سفیدرنگ، عظیم و هرمیشکل، که به صورت پلکانی تا ارتفاع سیصدمتر بالا میرفت. از جایی که وینستون ایستاده بود، بهراحتی میشد سه شعار حزب را که به طور برجسته بر نمای ساختمان نوشته شده بود، خواند:
جنگ، صلح است.
آزادی، بردگی است.
نادانی، توانایی است.
Ahmad
پوستر با چهرهی بسیار بزرگاش به دیوار میخ شده بود و زل میزد به آدم. چشمهایش را به شکلی ماهرانه طوری تصویر کرده بودند که انگار آدم به هر سمت که میخواست برود، او را تعقیب میکرد. زیر تصویر نوشته شده بود: «برادر بزرگ، مراقب توست! »
Ahmad
حجم
۳۴۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۵۳ صفحه
حجم
۳۴۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۵۳ صفحه
قیمت:
۱,۵۰۰
۷۵۰۵۰%
تومان