عشق مثل تابسواری در پارک است؛ وقتی آدم خیلی تند میرود، درست به آن بالا که میرسد انگار زنجیرهای آهنی یک لحظه از هم جدا میشوند و آدم بیوزن و ثابت در هوا میماند و بعد حلقهها دوباره همدیگر را میکشند و آدم کشیده میشود پایین و بعد دوباره بالا، بالا و بالا؛ چند لحظه معلق میشود در هوا و بعد ویژ، دوباره برمیگردد پایین. برای مونا بودن با ویلیام هم همین حس را دارد؛ همان لحظات اندکی که بیوزن و معلق است و قلبش میآید توی دهانش.
daisy
چون میگن خونه همون جاییه که آدم دلش خوش باشه
daisy
«خب دخترها عاشق عروسکن، تا بوده همین بوده، درسته؟ ما فقط دنبال یه چیزی هستیم که دوستش داشته باشیم. حالا اون چیز میتونه اصلاً عروسک آدمیزاد نباشه. میتونه گربه، خرس کوچولو یا اسب باشه.»
daisy