بریدههایی از کتاب مرسی سوآرز بزرگ می شود
۴٫۶
(۱۶)
حس میکنم گونههایم مثل کت مدرسهام قرمز شده. مگر من کلاس ششم نیستم؟ چطور آنقدر بزرگ هستم که مراقب دوقلوها باشم، اتاق خیاطی مامانبزرگ را تروتمیز کنم، شام تدارک ببینم و برای چیزهایی که میخواهم بعداً بخرم، پول پسانداز کنم؛ ولی یکهو برای اینکه بدانم چرا پلیس پدربزرگم را گرفته، زیادی کوچکم؟! واقعاً مسخره است!
ن. عادل
سرم را روی سینهاش میگذارم و مثل بچگیهایم به صدای قلبش گوش میکنم.
«رفته بودی سینما؟» صدایش همراه با ضربان قلبش و صدای جریان هوای ششهایش توی گوشم میپیچد.
«آره. فیلمش خیلی خفن و ترسناک بود، ولی دوست داشتم.»
آبوئلا میپرسد: «با دوستهات خوش گذشت؟» کمرم را صاف میکنم و سرم را بالا میگیرم تا به آبی تیرهٔ بیکران نگاه کنم. یاد هانا و اِدنا و بقیه میافتم.
میگویم: «آره.»
«خوبه. دیگه واسه خودت خانم جوونی شدهای و تنهایی اینور اونور میری.»
H . E
میگویم: «حالا که حرفش شد، هنوز ازت میخوام که من رو برسونی فروشگاه. این دیگه آخرین چیزیه که واسه نُچِبوئِنا لازم دارم.»
رولی آهی میکشد. «ولکن نیستیها. بابا این چیه که اینقدر مهمه که نمیتونی منتظر مامی بمونی، مرسی؟»
دستبهسینه میشوم. «باید قسم بخوری به کسی نگی.»
نقشهام را برایش توضیح میدهم و او دقیق گوش میکند. حرفم که تمام میشود، دستش را دراز میکند تا سوئیچ را بهش بدهم.
میگوید: «بریم. ضمناً اون کلاه ایمنی رو هم بذار روی دوچرخهت بمونه، وگرنه دیگه هیچی.»
H . E
مدرسهٔ سیوارد پاینز که در سال ۱۹۵۷ تأسیس شده با اینکه یک مدرسهٔ غیرانتفاعی شیکوپیک است، همیشه من را یاد قبرستان میانداخته؛ از پارسال که کلاس پنجم بودم و آمدم این مدرسه، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، همین بود. سیوارد یک ورودی نماسنگی دارد با یکعالم گل بگونیا که خیلی تروتمیز آنجا کاشته شدهاند، مثل گلهای کلیسای بانوی صلح ما در بلوار جنوبی. همیشه هم یک گلدان بزرگ پر از گلهای تازه توی دفتر ورودی مدرسه است که از بویش مورمورم میشود. بوی مجلس ختم دُنا رُسا را میدهد که پر بود از تاجگلهای میخک. دُنا رُسا یک شب که داشت مثل هر شب توی آپارتمانش که آنطرف خیابان ماست، برنامهٔ چرخهٔ خوشبختی را تماشا میکرد، از دنیا رفت.
ن. عادل
جای شکرش باقیست که مجبور نیستیم فصل اول کتاب درسیمان را شروع کنیم: من عادی هستم، تو هم عادی هستی: تفاوتها در سن رشد.
چقدر مزخرف.
ن. عادل
«حالا دیگه میشه بخوریم؟»
همه میزنیم زیر خنده.
تیا میگوید: «آره، راست میگی. حمله!»
[=Unforgiven=]
من نمیدانم سال دیگر چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؛ هیچکس نمیداند. ولی اشکالی ندارد.
به خودم میگویم که از پسش برمیآیم. مثل دنده عوض کردن است و من برایش آمادهام. تنها کاری که باید بکنم این است که یک نفس عمیق بکشم و پا بزنم.
[=Unforgiven=]
ولی چیزهای دیگری هم بود که حتی بیشتر از این دوچرخه آرزویشان را داشتم و میدانم که به هیچ قیمتی بهشان نمیرسم. چیزهای مهمی مثل اینکه کاش لُولُو مریض نبود و همهچیز مثل قبل باقی میماند.
[=Unforgiven=]
حجم
۲۷۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۲۷۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
قیمت:
۳۹,۶۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد