«هیچوقت براساس قانون آدمهای ابله زندگی نکن. چون اونا تو رو تا سطح خودشون پایین میکشن، اونا برنده میشن، و این وسط، پوستِ تو کنده میشه.»
Mitir
آدمها را برای چیزهایی که دست خودشان نبود قضاوت نمیکرد. به اندازهٔ کافی گناه عمدی وجود داشت تا به آنها بپردازد.
Mitir
میدانم بعضیها هنوز با شک و تردید به تبعیض نژادی به عنوان یک مشکل بزرگ نگاه میکنند، اما اگر از من بپرسی فقط آدمهای میانسال اینطور فکر میکنند؛ آنهایی که فکر میکنند دنیا خودبهخود بهتر میشود چون آنها حالا به اندازهای بزرگ هستند که آن را شکل دهند، و این در حالی است که هیچ کدامشان کمترین کمکی به بهتر شدنش نمیکنند. این مسئله یکی از معدود مسائلی است که هنوز هم مرا عصبانی میکند.
Mitir
درحالیکه همکلاسیهایش ممکن بود خودشان را گرفتار در یک دبیرستان قدیمی و ملالآور در هانینگ احساس کنند؛ سارا گیشایی در ژاپن بود؛ همراه آخرین ملکهٔ چیندر اتاقهای بسته و خفهٔ شهرِ ممنوعه قدم زده بود؛ همراه آن شرلی و دوستانش در گرین گیبلز بزرگ شده بود؛ بیش از آنچه سزاوارش بود قتل و جنایت از سر گذرانده بود؛ بارها و بارها عشق ورزیده و عشقش را از دست داده بود.
Mitir
سارا حدس میزد اکثر آدمهایی که به او فکر میکردند اعتقاد داشتند که کتابها برای او وسیلهای بودند برای پنهان شدن از زندگی.
و شاید اشتباه نمیکردند. سارا از همان اوایل دبیرستان متوجه شده بود که اگر پشت کتابی پنهان شود، کمتر توجه آدمها را جلب میکند.
Mitir
چطور ممکن بود هزاران کیلومتر سفر کنی و وقتی برسی هنوز هم همان آدم سابق باشی؟ نمیتوانست این مسئله را درک کند.
Mitir