مثل شبهای توی قصههای هزارویکشب. همان قصههایی که مادرم روزها برایم تعریف میکرد، وقتی پشت پنجره مینشست و به کشوری غرق قدرت و فساد و سرکوب خیره میشد.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
مرد مراکشی جوری چاییاش را هورت میکشد که انگار خوشمزهترین چیز دنیاست.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
زنبوردار حلب کتابی دربارهٔ مرگ و فقدان است، اما همچنین از عشق و دوباره یافتن شادی میگوید.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
زنبوردار حلب کتابی تخیلی است، اما نوری و افرا در نتیجهٔ هر قدمی که کنار بچهها و خانوادههای رسیده به یونان برداشتم، در قلب و ذهن من شکل گرفتند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
وقتی نور چراغها و دریا رو ببینیم و صدای موسیقی رو بشنویم، تمام مشکلات و نگرانیهامون مثل یه دونهٔ شن کوچیک میشه
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
حالا خانه کجا بود؟ و اصلاً چه بود؟ در ذهن من خانه تصویری غرق نور طلایی و همچون بهشتی بود که هرگز نمیشد به آن رسید.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
تغییر ممکن است، و حتی در بدترین شرایط هم میتوان امید داشت.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
تسلیم شدن بعضی وقتها خیلی آسونه.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
چیزی که از دست رفته است دیگر تا ابد بهدست نمیآید.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
گفت: «نوری.»
«هوم؟»
«دوستت دارم.»
جوابی ندادم و کلماتش در تاریکی گم شدند، به عمق خاک فرورفتند و با زمین مرطوب یکی شدند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ