بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کلاغ کوکی | طاقچه
تصویر جلد کتاب کلاغ کوکی

بریده‌هایی از کتاب کلاغ کوکی

نویسنده:کاترین فیشر
امتیاز:
۴.۷از ۵۴ رأی
۴٫۷
(۵۴)
صورت لیدی میر خیس از اشک بود، اما انگار اصلاً برایش اهمیتی نداشت. بازوهای سرن را با هر دو دستش گرفت و آهسته گفت: «اوه عزیز من، دختر عزیز من... هرگز نمی‌تونیم محبتت رو جبران کنیم!»
Emily
اگر از تاریکی بترسی هرگز معجزهٔ نور را نخواهی دید
کاربر۰۰۰۰۰۰
اگر از تاریکی بترسی هرگز معجزهٔ نور را نخواهی دید.
کاربر samin
سرن از تعجب زبانش بند آمده بود. پرنده سعی کرد بال‌هایش را باز کند و بال بزند، اما فقط صدای جیرجیر بلندی ایجاد کرد. «بدنم خیلی خشک شده! مگه چند وقته سر هم نشده‌م؟» سرن هیچ نظری نداشت. «تو... تو داری با من حرف می‌زنی.» کلاغ قارقاری تحقیرآمیز سر داد که شاید نشان از خنده بود. «بعد می‌گن ماها باهوشیم... آره دیگه، دارم با تو حرف می‌زنم. چرا نباید باهات حرف بزنم؟ قارقار.» «لازم نیست تیکه بندازی.»
=o
اگر از تاریکی بترسی هرگز معجزهٔ نور را نخواهی دید.
artin 8989
نگذار سایه‌ها بخوانند در گوشَت نجواشان نگذار خشم اسیرت کند در قصرشان
zohreh
«نمی‌تونی همه‌چی رو با هم داشته باشی سرن.»
Ehsan
پسرها همین‌طور یکهویی آب نمی‌شوند بروند توی زمین
KAVİON
ساعت از گرد و غبار خاکستری است در سرزمینی که زمان بی‌معنی است
zohreh
این خانه حس و حال عجیبی داشت. حسی همچون غمی مرموز. انگار که همهٔ آدم‌های تویش از چیزی می‌ترسیدند.
zohreh
با این‌که پالتوی گرم، کلاه پشمی، شال‌گردن و شنل به تن داشت، اما در تمام زندگی‌اش هیچ‌وقت این‌همه احساس سرما نکرده بود. حتی با این‌که دستکش‌های ضخیم پوشیده و دست‌هایش را توی جیب‌هایش فرو کرده بود انگشت‌هایش بی‌حس شده بودند.
zohreh
پنهانم زیرِ این ستاره‌های کاغذی ببر مرا به هر کجا که می‌روی
daisy
شاهزاده کجاست؟ پسرک کو؟ چه شد این خانهٔ شاد؟ شور و آواز کو؟
Kiana
«آره، ترسیدم... ولی نمی‌خوام بذارم ترس مانعم بشه.»
Ehsan
اگر از تاریکی بترسی هرگز معجزهٔ نور را نخواهی دید.
Sani and Eli
دیوارهایی از یخ، نقره‌ای ستاره‌ها تا ابد می‌مانی، در زمستانِ این راه‌ها «غیرممکنه.» بالاخره سرن ناچار شد برای نفس کشیدن بینی‌اش را از شیشه جدا کند. با ناامیدی داخل شیشه را نگاه کرد. «واقعاً هیچ راهی برای ورود نیست!» او در امتداد حاشیهٔ گوی نامرئی شاید ساعت‌ها قدم برداشت و کلاغ هم بالای سرش بال می‌زد، اما عجیب آن بود که در این مدت چیزی تغییر نکرد یا تکان نخورد. زیر گنبد شیشه‌ای، قصر در جایش استوار بود و می‌درخشید و برف‌دانه‌ها نرم و بی‌صدا به رویش می‌باریدند؛ اما این‌جا، بیرون گوی شیشه‌ای، ستاره‌ها همچون گرد درخشان الماس در آسمان سیاه و مخملی پراکنده بودند.
گربه
سرن گفت: «گوش کن!» و بلندبلند خواند: صدایش نیمه‌شب از خواب بیدارم کرد. شمع را کنار تختم آماده گذاشته بودم و در یک چشم‌به‌هم‌زدن رفتم توی راهرو. مهتاب از پنجره‌ها به داخل راهرو می‌تابید. فهمیدم صدای زنگ از کجا می‌آید. از جایی دوردست در زیرزمینِ خانه. دوان‌دوان از پله‌ها پایین رفتم. هر چه پایین‌تر می‌رفتم بازتاب صدای لرزان زنگ را بیشتر حس می‌کردم. دیوارها در بعضی جاها جوری به نظر می‌رسیدند که انگار صدا داشت رویشان می‌درخشید، البته اگر صدا قدرت درخشش داشت. هیچ‌کس صدایم را نشنید. مامان و پاپا خوابیده بودند و تمام خدمه هم حتماً خواب بودند، هرچند در اتاق سرایداری اسطبل که دنزل آن‌جا می‌خوابد چراغی روشن بود. جغدی هوهو کرد؛
گربه
افشای راز مراقب باش از پله‌ها که می‌روی بالا کسی جا گذاشته سایه‌اش را آن‌جا «تکون نخور. وگرنه سوزن می‌ره توی تنت.» سرن گفت: «رفت!» همین که سوزن‌ته‌گردِ دیگری در پایش فرورفت نفسش بند آمد. «آخ! نمی‌شه یه‌کم بیشتر مراقب باشی؟» وقتی سرن سرمازده و سردرگم از باغ سلانه‌سلانه به خانه آمده بود، خانم ویلیرز رفته بود سراغش و او را مستقیم به اتاق سرایداری در آشپزخانه آورده بود. آتش کوچکِ توی بخاری باعث شده بود اتاق برای سرن که تازه از بیرون آمده بود زیادی گرم به نظر برسد. خانم ویلیرز دستور داده بود: «لباست رو دربیار.» حالا سرن روی میز ایستاده و دورتادورش طاقه‌های پارچه بود، کتان آبی‌رنگ و چرک‌تاب و فاستونی خاکستری و یکدست. سرن داشت یکی از پیراهن‌های جدید را پرو می‌کرد و خیاط، خانم رابرتز، زنی ریزه‌میزه و آراسته که انگار می‌ترسید حتی با خانم ویلیرز حرف بزند، داشت با سوزن ته‌گرد سجاف زیرِ لباس را اندازه می‌زد.
گربه
در حاشیهٔ باغ‌ها بوته‌زار بود، و آن‌سوی آن دیواری بلند و آجری. سرن همان‌طور که انگشت‌هایش را روی آجرهای یخ‌زده می‌کشید در امتداد دیوار دوید. به دروازه‌ای آهنی رسید که محکم قفل شده بود. این دروازه باید راه خروج به سمت شکارگاه می‌بود. سرن که حس یک زندانی را داشت میله‌های دروازه را گرفت و از لای آن‌ها به آن‌طرف خیره شد؛ به چمن‌زارهای منتهی به دریاچه؛ دریاچه‌ای پهناور که با آن آب تیره و مه‌گرفته در برابر چمن‌زار سفیدپوش خبیث و شیطانی به نظر می‌رسید. هیچ پرنده‌ای روی آن نبود: نه قو و نه مرغابی، و این عجیب به نظر می‌رسید. سرن فکر کرد عمقش چه‌قدر است. ای کاش می‌توانست از این دروازه بگذرد و از سراشیبی به سمت دریاچه بدود!
گربه
پایین پله‌ها، توی اتاق‌ها رویایشان را نجوا می‌کنند سایه‌ها صدای زنگ صبحانه سرن را از خواب بیدار کرد. او زیر لحاف گرم و نرم دراز کشیده بود. دیشب نصف‌شبی پالتویش را از تن درآورده بود، اما حالا سرووضعی نامرتب و موهایی ژولیده داشت. لحظه‌ای همان‌طور که پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود توی تخت ماند و قطار و آن مرد لاغراندام، سوزِ سرما و درشکه‌ای را به یاد آورد که از تپه‌ها عبور می‌کرد. بعد از تخت سُر خورد و پایین آمد، به سمت پنجره دوید و پرده‌های پر از گردوخاک را باز کرد. چمن‌زارهایی پهناور و یخ‌زده را پیش رویش دید. آن‌سوی آن‌ها شاخه‌های بی‌برگ و عریان جنگل رو به آسمانِ گرفته و خاکستری بالا رفته بودند. جنگل خانه را احاطه کرده و درختان زمستانی در آن صبح خاکستری رخت عریانی بر تنشان بود. همه‌چیز در سکون به سر می‌برد، اما همان‌موقع چندتایی قو با صدای سوت‌مانند بال‌هایشان پروازکنان از بالای سر خانه گذشتند و سرن یادش آمد که آن پایین میان درختان یک دریاچه است.
گربه

حجم

۱۲۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۲۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۷۲,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد