بریده‌هایی از کتاب تمام این مدت

همیشه به پیش، عقب هرگز.

«تو همیشه می‌خواستی همه‌چیز رو درست کنی به جای اینکه بنشینی و فکر کنی که اصلاً چرا اون چیز خراب شده. اگه پایه ترک داشته باشه، ساختن سخته

فکر می‌کنم هرکی که می‌تونه بهت کمک کنه تا راهت رو به جلو پیدا کنی، آدم خوبی برای نگه‌داشتن توی زندگی‌ته.

این حقیقت که واقعاً او را دیدم خوابم را می‌پراند، مثل یک قوطی پر از نوشابهٔ انرژی‌زا.

احساس می‌کنم دچار مه مغزی شده‌ام.

«دیگه چیزی رو تحمل نکن، باشه؟ هیچ‌وقت.

می‌فهمم که برای این بخش آماده نبوده‌ام

اگه مجبور باشی، همیشه یه راهی برای شروع دوباره پیدا می‌کنی.»

می‌گویم: «من... یه دوست می‌خوام.» حرف‌هایم خودم را هم غافلگیر می‌کند؛ «یکی که من رو قبل از همهٔ این اتفاق‌ها نمی‌شناخته. یکی که بتونم باهاش خودم باشم؛ منی که دارم می‌شم، نه منی که بودم، منی که می‌خوام باشم.»

«مغز ما یه ماشین خارق‌العاده‌س. هر کاری برای محافظت از ما در مقابل درد می‌کنه، چه درد جسمی و چه عاطفی. مغز تو هیچ مشکلی نداره که با گذشت زمان خوب نشه. متوجه شدی؟»