هر چه در باران بود
کبود شد
پیشانی ما
رؤیاهای ما
حافظهٔ ما
حیرتهای ما
دلواپسیهای ما
اما
تنهایی ما روشن و شفاف
ماند
|ݐ.الف
و
گاهی از پشت
درختان کهنسال تنومند
آواز زنانی شنیده میشود
که مردهاند
|ݐ.الف
یادش به خیر
فقط در فکر امروز بود
که به غروب برسد.
|ݐ.الف
با پای برهنه آمده بود
و همیشه آمادهٔ رفتن
بود
|ݐ.الف
هیچ آغازی را نمیشود
در تقویم نوشت
و
هیچ پایانی نقابی تازه را
به صورت ما نخواهد زد
|ݐ.الف
این شرجی دم به دم
و
گاهی مدام
بر پیرهنهای سفید ما
و
روح آوارهٔ ما
بختک میشود
Mostafa F
ما دیگر
نه تصویری از دریا داریم
نه گمان مرگ
ما دیگر
نه خیال آواز و آرامش داریم
و نه رویا
Mostafa F
حوادث بسیار بود
و ما
کم بودیم.
Mostafa F
این تنهایی
این سکوت
این تحمل
به ماندن ما در زمین
معنی میداد
هنوز
از عمر دلسرد نشده بودیم
هنوز
میتوانستیم پیرهنهای سفید
لباسهای مخمل سیاه و قهوهای را
دوست داشته باشیم
یادش به خیر
آقاگل
این بار با خشم گفت:
واقعیت من چیست
پنجرهها برای لحظهای باز شدند
این بار با فریاد گفت:
واقعیت من چیست
پنجرهها بسته شدند
چراغها خاموش شدند
با خودش زمزمه کرد:
واقعیت من چیست
چراغهای خیابان
خاموش شدند
آقاگل