بریدههایی از کتاب شکارچیان مجازی؛ جلد دوم
۴٫۸
(۹)
ظاهراً گریه بهراستی درد را تسکین میداد.
=o
سارا گفت: «اگه میخوای با آدمها قاتی بشی، خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری.» طوری حرف میزد انگار دارد یکی از بچههای بیادب مهدکودکی را توبیخ میکند.
=o
‘ما هماکنون با موقعیتی بسیار دهشتناک مواجهیم.’
A.zainab
به اشیای واقعی. دیگر حتی معنی کلمهٔ واقعی را هم نمیفهمید. انگار هرچه از دنیا میدانست از یادش رفته و زیر پایش خالی شده بود.
مغزش از درک این ماجراها عاجز بود.
خوره کتاب
البته چیزهای بدتر از درد هم هست
A.zainab
برایسون که درست بیرون اتاقک توالت مایکل ایستاده بود، گفت: «باید یهکم فیبر به رژیم غذاییت اضافه کنیم؛ داداش بیست دقیقهست اون تویی. یه وقتهایی هر کاری هم که بکنی، نمیآد دوست من.»
مایکل نیشخندی زد که بیدرنگ به خنده تبدیل شد.
A.zainab
گازی دیگر به هاتداگش زد که حالا سرد شده بود. انگار میخواست با این کار سرکشیاش را نشان بدهد. اگر معدهاش میتوانست حرف بزند، حتماً حسابی به جانش غر میزد.
A.zainab
گفت. «افتضاح. خوابم میآد و همهجام درد میکنه. انگار این ماهیچهها، ماهیچههای مامانبزرگم هستن.» دستکم سرش درد نمیکرد، البته غیر از آن زُقزُق گنگ و موذی که تابوت از شبیهسازی درگیریاش با شبیهساز مرگ به جا گذاشته بود. البته اصلاً اگر آن موجود واقعاً شبیهساز مرگ بود.
برایسون پرسید: «از کجا میدونی؟»
«هان؟»
«از کجا میدونی ماهیچههای مامانبزرگت چه حسی دارن؟»
«قبلاً چایخوری با مامانبزرگها رو بازی میکردم. نگو خودت بازی نکردی.»
A.zainab
مایکل با تمام وجودش عاشق بازی کردن بود؛ هوادار ثابتقدم و پروپاقرص بازی. یک بار این اصطلاح را دربارهٔ میزان علاقهٔ پدرش به تیم فالکونز شنیده بود، البته معنیاش را نمیدانست اما انگار در خصوص میزان علاقهٔ خودش به فرو رفتن در خواب هم صدق میکرد. قبل از اینکه زندگی مایکل به دست ویاِناِس و کین از هم بپاشد، بازی کردن برایش حکم غذا خوردن و خوابیدن و نفس کشیدن را داشت و مثل خون در رگهایش جاری بود؛ فرقی هم نداشت که برنامهٔ رایانهای بود یا آدم واقعی، این کار بخشی از وجودش بود و اهمیتی هم نداشت بدن انسانی داشته باشد یا نه.
A.zainab
«مهم نیست چی هستی یا از کجا اومدی. میفهمی چی میگم؟ هیچکدوم از اینها تقصیر تو نیست. سهتایی مامان و بابام رو نجات میدیم و جلوی کین رو هم میگیریم. فهمیدی؟ هر چند نفر دیگه هم که بهت خیره بشن، غصهٔ هیچچیز دیگهای رو نخور. مهم نیست دیگران چی میگن.»
A.zainab
خوشبختانه ساختمان بالاخره در طبقهٔ شصتم به آخر رسید.
A.zainab
مایکل موفق شد بگوید: «اممم... چیزه... ببین اممم... گابریلا...» با هر صدایی که از دهان مایکل خارج میشد، گابریلا گیجتر از قبل به نظر میرسید. اگر قبلاً به این موضوع شک داشت، حالا دیگر کاملاً مطمئن شده بود که امکان ندارد بتواند خودش را بهجای جکسون پورتر جا بزند. «ببین، اوضاع عوض شده. هزار سال هم که زور بزنم، نمیتونم برات توضیح بدم. متأسفم. جدی میگم. خداحافظ.»
=o
حجم
۳۳۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۳۲ صفحه
حجم
۳۳۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۳۲ صفحه
قیمت:
۱۰۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد