بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اسب هایی که با من نامهربان بودند | طاقچه
کتاب اسب هایی که با من نامهربان بودند اثر امین فقیری

بریده‌هایی از کتاب اسب هایی که با من نامهربان بودند

نویسنده:امین فقیری
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۲.۸از ۴ رأی
۲٫۸
(۴)
بند دلم پاره شد: من که واکسن نزده‌ام! چرا همه‌چیز را شوخی گرفته بودم؟ «هر کس را بگیرند برش می‌گردانند. یک هفته هم زندان دارد.» افسری از درِ جلوِ اتوبوس بالا آمد، با راننده خوش‌وبش کرد و با صدای تحکم‌آمیزی به مسافران گفت «کارت‌ها سرِ دست!» همه کارت‌ها را درآوردند و سرِ دست گرفتند. چهار سربازِ کنارم دست در جیبِ جلوِ سینه کردند و کارت‌های‌شان را درآوردند. افسر به وسط اتوبوس رسیده بود. قدرت تصمیم‌گیری‌ام را از دست داده بودم و توده‌ی اسفنجی مغزم جایش را به یک توده شن داده بود. گیج و منگ بودم. افسر هر آن نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
مادربزرگ علی💝
بعد از ناهار که نان و ماست یا تخم‌مرغی بود، می‌خوابیدم تا غروب. چشم که باز می‌کردم، شب پشت پنجره‌ی کوچک ایستاده بود و یک روز دیگر به بطالت گذشته بود.
محمد

حجم

۱۳۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

حجم

۱۳۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

قیمت:
۳۷,۵۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد