آدمها عاشق داشتناند؛
و فرار میکنند از نداشتن.
درحالیکه داشتن، تنبلی میآورد و سستی؛
و نداشتن، انگیزه و تغییر.
همهٔ داشتههای ما،
نتیجهٔ انگیزههاییست که از نداشتنهایمان گرفتهایم.
Book
او باید با وجود باران و جریان سیلآسای رودخانه، تیراندازی، تمساحها، دستها و پاهای قطعشدهٔ توی آب، صدای جیغ و فریاد آدمها و رنگ و طعم و بوی خون، خودش را به هر شکلی که شده، به آنطرف رودخانه میرساند.
RoyaM
وقتی نگاه کرد، یکی از مردها را دید که تفنگ را بهطرف عمو نشانه گرفته!
صدای شلیک سه گلوله آمد...
RoyaM
پنجهٔ برهنهٔ سَلوا به سنگی کوبیده شد و ناخن انگشت شستش درسته کَنده شد! دردش غیرقابل تحمل بود. سعی کرد با گاز گرفتنِ لبهایش از شدت درد کم کند، اما اندازهٔ نحسیِ آن روزِ بیپایان، از حد تحملش فراتر رفته بود.
RoyaM
عمو غذا را با سَلوا تقسیم کرد؛ تکّهای ساقهٔ نیشکر برای مکیدن، یک ماهیِ کبابشده روی آتش و سیبزمینیهایی که توی خاکستر پخته شده بودند.
اول از همه، شیرینیِ نیشکر بود که کمی شدت گرسنگی سَلوا را کم کرد. بعد از آن، توانست بقیهٔ غذا را بهآرامی بخورد و هر لقمه را مدتی طولانی، توی دهانش مزّهمزّه کند؛ نمیخواست بلایی که موقع خوردن گوشت بُز سرش آمده بود، دوباره تکرار شود.
Dexter
حمل آنهمه ساقهٔ نِی که لیز بودند و مُدام از دستش سُر میخوردند، بهتر از بیکاری بود. هربار که ساقههای نی را به دست قایقسازان میرسانْد، چندلحظه میایستاد و مهارت آنها را تحسین میکرد. ساقههای بلند نی، در دستههایی منظم در کنار هم چیده و با ظرافت بههم بافته میشدند.
Dexter
سَلوا در طول شب، چندینبار از صدای خُرناسی در دوردست و یا جیغ حیوانی که توی چنگال شیری گرفتار شده بود، بیدار میشد.
Dexter