بریدههایی از کتاب لیلی شناسنامه نمی خواهد
۳٫۱
(۷)
زنها که چیز زیادی نمیخواهند ... اینکه اصرار میکنند همهٔ جعبه هارا با هم بلند نکنید ... اینکه میگویند مواظب باشید بارسنگین برندارید که کمرتان درد نگیرد ... اینکه غذا را تا دیروقت منتظر آمدنتان میگذارند ... و در ازایش فقط لبخندتان را میخواهند ... اینها واقعا چیز زیادی نیست ... زنها ... گاهی دلخوشند به شنیدن خبر سلامتی کسی ... که تازه یادشان بیاید نفس بکشند ... گاهی همهٔ انتظارشان جواب دادن کوتاهی است ... شده به اندازهٔ گفتن جملهٔ تکراری "عزیزم در جلسه هستم" ... نگرانی ... سال به سال خط خطیها صورتشان را عمیقتر میکند ... اما کمتر کسی پیدا میشود که با این نگرانیها مهربان باشد ... زنها ... چیزی نمیخواهند ... جز اینکه مردها باور کنند که ... نگرانی نام دیگر عشق است ...
فاطر ۱۳۵
من دیگر هیچ جا نبودم ... بعد از دیدن او ... دیگر هیچ جا نبودم ... دیدمش ... و زمین از مدار چرخش همیشگیاش بیرون دوید ... دیدمش ... و زمان از اعتبار افتاد ... همین که دیدمش ... هیچ چیز دیگری ندیدم ... دیدار به قیامت افتاده بود ... در طالعم یک برزخ فاصله افتاده بود ... هرکس جز او ... از چشمم افتاده بود ... دلم زیر دست و پا افتاده بود ... زبانم به لکنت افتاده بود ... کاش عطرش از شیشهها نمیگذشت ... کاش سایهاش روی دیوار نمیافتاد ... کاش نمیآمد ... یا حالا که آمد ... قدری نزدیکتر میآمد ... میشد سلام شود آن قطره اشکی که چشمهایم را به بازی گرفته بود ... میشد کلام شود آن بغض لعنتی که راه گلویم را بسته بود ... زمان با سرعت نور به عقب برمیگشت و من دختربچهٔ رهایی بودم در گندم زارهای دوردست ... زمان از اعتبار میافتاد و من همان هیچ کس بودم که در هیچ حصاری نمیگنجید ... بعد از دیدن او دیگر من نبودم ... اگر بودم حق نان و نمک را ... به قدر یک سلام ساده به جا میآورد ... شاید هم بودم اما دیگر مرا به جا نمیآورد ...
عاطفه سادات
زندگی برای آدمهایی که یک نفر را جای همه چیز و همه کس مینشانند ... آسان نیست ... انگار یک بمب ساعتی گذاشتهاند در دلشان و زمان انفجار ... زمان نامهربانی آن یک نفر است ...
فاطر ۱۳۵
یک روز برایت تعریف میکنم که چطور ممکن است تمام دنیا را در یک کفهٔ ترازو بگذاری ... و تار موی کسی را در کفهای دیگر ... بعد به چشم ببینی که تار مو سنگینی میکند ...
n re
گاهی همین امید واهی از نان شب واجبتر میشود ... و
n re
کاش میشد از این سرما سفر میکردم به جزیرهای که گرم باشد و نشانیاش را هیچ کس نداند ... به راهی که آسمانش را ستارهها فرش کرده باشند ... اما چه فایده ... اگر باز هم تمام مسیر را به مقصد فکر کنم و ستارهها را نچینم ... چه قصهٔ غریبی ست که به سفر پناه میبریم اما از فکر مقصد ... جاده را نمیبینیم ... کسی چه میداند ... شاید مقصد ... چشمان همسفری بود که سیر نگاهش نکردیم ...
عاطفه سادات
چه قصهٔ غریبی ست که به سفر پناه میبریم اما از فکر مقصد ... جاده را نمیبینیم ... کسی چه میداند ... شاید مقصد ... چشمان همسفری بود که سیر نگاهش نکردیم ...
n re
بگرد و خودت را بین این کلمهها پیدا کن ... منادای محذوف من ... مبادا دلت بگیرد ... تو همین جایی ... حتما که نباید وقت صدازدن تو ... صدایم را آدمها بشنوند ...
n re
حافظ همین جاست ... حافظ هنوز هم سر حرفش مانده و امید واهی میدهد ... اما گاهی همین امید واهی از نان شب واجبتر میشود ...
n re
... حقیقت را که به این آسانیها نمیشود پیدا کرد ... اما واقعیت همیشه حاضر و آماده پشت در است
سلمی
... روح آدمی ... مهاجر غریبی است که با ترانهٔ باران ... هوای سرزمین مادریاش را میکند ... و چه دلتنگ است ... مسافری که موسیقی بومی سرزمینش را بشنود ... اما آوازی جز گریه بلد نباشد ...
سلمی
"عشق ... برای بیوفاترین آدمها هم تعهد میآورد ... حتی اگر این تعهد ... به اندازهٔ دلتنگی عصرهای پاییزی باشد ...
سلمی
هنر نه گفتن از همهٔ هنرها سختتر است ... نه گفتن ... نقاشی نیست که یک سال عمرت را بگذاری پای رنگها و یاد بگیری ... نه گفتن ... قلم نی ندارد که یاد بگیری قلمهایت را چطور بتراشی ... نه گفتن راحت نیست ... باید خودت را پیدا کرده باشی ... باید به خودت مطمئن باشی ... که بتوانی به هرکس و هرچیزی که به "خودت نمیآید ... بلند بگویی نه ... اگر راهت را پیدا کرده باشی ... اگر مقصدت را بشناسی ... با هر مرکبی که شده خودت را میرسانی ... مرکب بهتر مسیرت را عوض نمیکند ... تو میتوانی بگویی نه ... چون خوب میدانی قرار است کجا بروی ... میتوانی هم رنگ جماعت نشوی چون رنگ خودت را پیدا کردهای ... چه لذتی دارد دیدن کسی که از نه گفتن نمیترسد ... کسی که اگر به درست بودن کارش مطمئن باشد به بعدش فکر نمیکند ... چه لذتی دارد دود کردن مصلحت اندیشیهای دست و پاگیر ... دیدن تو ...
n re
زندگی برای آدمهایی که یک نفر را جای همه چیز و همه کس مینشانند ... آسان نیست ... انگار یک بمب ساعتی گذاشتهاند در دلشان و زمان انفجار ... زمان نامهربانی آن یک نفر است ...
فاطر ۱۳۵
زندگی برای آدمهایی که یک نفر را جای همه چیز و همه کس مینشانند ... آسان نیست ... انگار یک بمب ساعتی گذاشتهاند در دلشان و زمان انفجار ... زمان نامهربانی آن یک نفر است ...
فاطر ۱۳۵
زندگی شاید همین لبخندهای از ته دل باشند ... خندههایی که اتفاق میافتند وقتی منتظرشان نیستی ... و به هیچ چیز فکر نمیکنند ... نه به خشکسالی زمین ... و نه به ناخن خشکی آسمان ... خندههایی مستقل از گذشته و آینده ... نه حسرت دیروز را روی دوش دارند ... نه اندوه آینده را ..
n re
برای کدام روز مبادا کنار گذاشتهای دوستت دارمهای مهربانت را ... دستهایت را برای کدام قحطی بزرگ احتکار کردهای ... شاید دنیا در همین لحظه تمام شود ... بیآنکه فرصتی برای خداحافظی بماند ... شاید در یک چشم به هم زدن ... چشمی برای دیدن نماند ...
n re
چه خوب است این همه سبک بار بودن ... این بیبار و بنه آمدن ... اینکه فکر هیچ چیزی را نکنی و فقط راه بیفتی ... تمام فکرت لحظهٔ دیدار باشد ... و تمام بساطت اشتیاق ...
n re
حجم
۱۱۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
حجم
۱۱۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۴ صفحه
قیمت:
۲۷,۹۰۰
۸,۳۷۰۷۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد