ترس زندگی را نابود میکند. روح را میخورد.
♡عاشق کتاب♡
گفت: «فکر کنم دیگه آمادهام. اما هنوز یهکم میترسم.»
گفتم: «اشکالی نداره. اگه نترسی که دیگه آدمیزاد نیستی!»
♡عاشق کتاب♡
«خودمون ترسمون رو میسازیم.»
♡عاشق کتاب♡
هراس زندان است و شک زنجیرهایش.
تا آن هنگام که زنجیرها استوار باشند، راه گریزی نیست.
♡عاشق کتاب♡
ترس زندگی را نابود میکند. روح را میخورد.
♡عاشق کتاب♡
«اگه میخوای به بدنت برگردی، باید بری اونجا.» به آن یکی جزیره اشاره کردم. «و خودت بهتنهایی باید بری.»
دستهایش دو طرف بدنش افتاد. دو فکش که آنطور محکم به هم چسبیده بود، از هم جدا شد. به سمت آن برآمدگی در افق چرخید، بهسوی خط بیپایان اقیانوس و سرش را تکان داد.
ترس. ترس پای رفتن همگان را لنگ میکند.
K.P
هراس زندان است و شک زنجیرهایش.
تا آن هنگام که زنجیرها استوار باشند، راه گریزی نیست.
کاربر... :)
شاید هرگز نشود به قدرت یک انسان پی برد، مگر وقتی به درون ترسهایش نگاه کنی. گمان کنم آدمیزاد قدرتش را نشناسد، به جز زمانی که با تردیدهایش رودررو شود.
K.P
یافتن راه نیمی از نبرد است؛
راه را در نیمهٔ راه رها نکردن، شجاعت بسیار میخواهد.
شجاعت اما چه کمیاب است،
اگر هم به دست آید، آسان از دست میرود.
کاربر... :)
امید پر پرواز آدمی است، او را به پیش میراند.
اما جان چندانی ندارد،
و ناامیدی بیهیچ درنگی آن را میکُشد.
همین حالا هم پسر ناامیدی بسیار در خود داشت.
بیشتر از اینها نیز ناامیدی در راه به انتظارش بود.
اما او استقامت داشت
همان زرهی که از طلاست.
کاربر... :)