گرگها چه بدلیجات جالبی دارند!
اما همچنان: وایییی!
نویسنده
نفس بکش ایبی، نفس.
نویسنده
مامانبزرگ میپرسد: «عجیبه که من الان اینجا با شمام؟»
میگویم: «آره. اما خیلی خوبه.»
با دقت به مامانبزرگ نگاه میکنم. برای یک لحظه خودم را در او میبینم. منظورم این است، چشمهای ما شبیه هم هستند، دماغهایمان هم عین هم است. موهای او هم مثل مال من فرفری است.
هیچوقت دقت نکرده بودم چقدر شبیه مامانبزرگم هستم. الان ما یک چیز مشترک دیگر هم داریم. یک چیز خیلی بزرگ.
درِ کمد مامانبزرگم جادویی بوده! به دنیای قصهها میرفته! من هم یک آینهٔ جادویی دارم و با آن به دنیای قصهها میروم!
میگویم: «هنوز خیلی ذوقزدهم. شما هم وقتی بچه بودین به دنیای قصهها میرفتین.»
او میگوید: «آره واقعاً. کاش من هم یه ماریرز داشتم.»
میگویم: «آره. اما طفلی ماریرز توی آینهٔ ما گیر افتاده.»
مامانبزرگ میگوید: «وای آره.»
یـ★ـونا
اگر هنوز کمی از دستش ناراحت باشم. اما نمیدانستم اینقدر شجاع و جسور
اورانوس
وقتی من بزرگ شدم، میخواهم وکیل بشوم ـ خب البته میخواهم قاضی بشوم، اما اول باید وکیل شد ـ پس این تمرین خوبی خواهد بود.
نویسنده
صدای قیژ میآید. در بازتر میشود.
یکی داخل میشود!
نفسنفس میزنم.
گرگ نیست.
... مامانبزرگ است؟
Hosna
یعنی این مامانبزرگِ شنلقرمزی است؟
یا گرگی است که تغییر شکل داده؟
مامانبزرگ؟
گرگ؟
مامانبزرگ؟
گرگ؟
نویسنده
ساعتم ۵:۴۵ را نشان میدهد. خورشید را میبینم که نزدیک است در افق غروب کند. این یعنی وقت دارد تمام میشود. وقت اُوِن دارد تمام میشود.
°°
لالی میگوید: «توی هولتون شکار کردن حیوون وحشی جرم نیست. به خاطر همین پلیس کار زیادی نمیتونه بکنه.»
کتابخونِ کوچولو:)
دشمنِ دشمنِ تو، دوست توست.
𝐑𝐎𝐒𝐄