جانِ من، هرگز فهمیدی که چقدر از وجودم را در توشهات داشتی، وقتی ترکم میکردی؟ تو حتی مرا از گذشتهام خالی کردی، حتی از چیزهایی که هرگز به تو نگفتم. اشتباه کردم که گفتم پایِ قطعشده آرام از دردِ قطع شدن بهبود مییابد. فریبخورده بودم، چون آنقدر راههای زیادی برای آزار دارد که یکییکی کشفشان میکنم.
Mohanna
اندوه مانندِ درهٔ بزرگی است، درهای پر باد که پشت هر بلندیای میتواند منظرهای جدید و بدیع را نمایان کند. قبلاً هم گفتهام، هر بلندیای اینطور نیست. گاهی شگفتی عجیبی اتفاقی میافتد، با منظرهای مواجه میشویم که باور داریم پشتِ تپههای قبلی هم وجود داشت، جایی که باور دارید از آن عبور کردهاید. اینجاست که شک میکنید آیا این دره، خندقی بزرگ و دایرهوار نیست؟ اما نیست. بازرویدادهایی در مسیر هستند، اما اصلِ روند تکرار نمیشود.
Mohanna
حتی این فریادِ مجنونوارِ «برگرد!» هم برای خودم است. هرگز حتی به این سؤال فکر هم نکردم که آیا این «بازگشت» در بعیدترینِ حالتِ ممکنش، برای او خوب خواهد بود؟ من او را بازمیخواهم تا نقشِ اصلی در تئاتر بازپسگیری گذشتهام باشد.
Mohanna
چرا اصلاً واقعیت چیزی مانند ما را ساخت که بتوانیم ذاتش را ببینیم و برای همین دیدن در بیزاری غرق شویم؟
ali73
هیچکس «فقط» با سرطان، جنگ یا بدبختی (و حتی خوشبختی) رودررو نمیشود. در هر «آن» فقط با یک ساعت، یک دقیقه یا حتی لحظهای از زندگی رودررو میشویم. تمام ابعادِ بالا و پایین زندگی، درآنِواحد. نقاطِ خوبِ زیادی در زمانهای بد زندگیمان غوطهورند و نقاطِ بدِ زیادی در زمانهای خوب. هیچکس، هرگز تمامِ ضربهٔ «آن چیز» را یکجا دریافت نمیکند. اما ما اشتباه صدایش میکنیم. «آن چیز» بهسادگی همهٔ این بالا و پایینهاست؛ مابقی فقط اسم است و رسم.
ali73
جایِ خاصی وجود دارد که غیبتش سراغم میآید و دیگر هیچ راه فراری ندارم. منظورم بدنِ خودم است.
ali73