بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ادراک یک اندوه | طاقچه
تصویر جلد کتاب ادراک یک اندوه

بریده‌هایی از کتاب ادراک یک اندوه

نویسنده:سی.اس لوئیس
انتشارات:نشر گلگشت
امتیاز:
۳.۳از ۱۴ رأی
۳٫۳
(۱۴)
زمان نیز نامِ دیگری از مرگ است
ali73
می‌گفت مرگ چنین حسی دارد «سفری تنها به درونِ تنهایی».
nazanin
اگر مردگان در زمان نیستند، یا در زمانِ ما نیستند، پس وقتی از آنها حرف می‌زنیم، تمایزِ واضح بینِ «بود»، «هست» و «خواهد بود» چیست؟
ali73
تمامِ روابطِ انسانی به درد ختم می‌شود -این بهایی است که نُقصانِ وجودی ما اجازه می‌دهد شیطان بتواند در ازای نعمت عشق از ما بستاند.
nazanin
و گذشته، گذشته است و این دقیقاً معنیِ زمان است و زمان نیز نامِ دیگری از مرگ است و بهشت «موقعیتی» است که «چیزهایی که درگذشته‌اند، به آن می‌رسند».
named.aida
ذاتِ واقعیت هم بت‌شکن است. معشوقِ زمینی، حتی در این زندگی، بی‌وقفه در حالِ شکست‌دادنِ تصوراتِ شما از خودش است؛ و شما دقیقاً می‌خواهید که این‌گونه باشد.
sadaf_sp
هرگز نمی‌دانید چقدر به یک باور اعتقاد دارید تا زمانی که آن تبدیل به مسئلهٔ مرگ و زندگی شود.
nazanin
ابتدا از رفتن به مکان‌هایی که من و «اچ» در آن خوشحال بودیم می‌ترسیدم -بارِ محبوب، جنگلِ محبوب. اما تصمیم گرفتم که ناگهانی انجامش دهم -مثل بازفرستادنِ خلبانی به آسمان که به‌تازگی سقوطی را از سر گذرانده. به شکل غیرمنتظره‌ای، فرقی نمی‌کرد. غیبتش در آن مکان‌ها مؤکدتر از جاهای دیگر نیست. اصلاً غیبتش متصل به مکان نیست. به نظرم اگر کسی هرگز طعم نمک را نچشیده باشد، دیگر قابلیت تشخیص آن را بین غذاها ندارد. ذات طعام متفاوت می‌شود. غیبت هم همین است. «فعلِ» زندگی کردن دیگر چیزِ متفاوتی است. غیبتش آسمان‌وار، مانند پتویی روی همه‌چیز می‌افتد.
sadaf_sp
آه خدای من، خدا، چرا باید چنین رنجی را به خودت می‌دادی و این موجود را از کالبدش بیرون می‌کشیدی تا حالا محکوم به بازگشت -به باز مکیده شدن- به کالبدش باشد؟
nazanin
لحظاتی وجود دارند که ناباورانه، چیزی درونم در تقلاست تا اثبات کند «خیلی هم برایم مهم نیست»، اصلاً مهم نیست. عشق همه‌چیز زندگی یک مرد نیست. من حتی قبل از اینکه با «اچ» آشنا شوم هم خوشحال بودم. کلی «اعتبار» داشتم. به خودم می‌گویم مردم با این مسائل کنار می‌آیند. بله، احتمالاً من هم بتوانم از پسش بربیایم. آدم شرمش میاید به این بهانه‌ها گوش کند، ولی گاهی این افکار خیلی هم بی‌ربط نمی‌گویند؛ اما بعد، ناگهان یک فولادِ گداخته از خاطرات وسط سرت می‌خورد و تمام این «عقلِ سلیم» و حرف‌هایش مثل مورچه‌ای در دهانهٔ کوره، محو می‌شوند.
sadaf_sp
جانِ من، هرگز فهمیدی که چقدر از وجودم را در توشه‌ات داشتی، وقتی ترکم می‌کردی؟ تو حتی مرا از گذشته‌ام خالی کردی، حتی از چیزهایی که هرگز به تو نگفتم. اشتباه کردم که گفتم پایِ قطع‌شده آرام از دردِ قطع شدن بهبود می‌یابد. فریب‌خورده بودم، چون آن‌قدر راه‌های زیادی برای آزار دارد که یکی‌یکی کشفشان می‌کنم.
Mohanna
اندوه مانندِ درهٔ بزرگی است، دره‌ای پر باد که پشت هر بلندی‌ای می‌تواند منظره‌ای جدید و بدیع را نمایان کند. قبلاً هم گفته‌ام، هر بلندی‌ای این‌طور نیست. گاهی شگفتی عجیبی اتفاقی می‌افتد، با منظره‌ای مواجه می‌شویم که باور داریم پشتِ تپه‌های قبلی هم وجود داشت، جایی که باور دارید از آن عبور کرده‌اید. اینجاست که شک می‌کنید آیا این دره، خندقی بزرگ و دایره‌وار نیست؟ اما نیست. بازرویدادهایی در مسیر هستند، اما اصلِ روند تکرار نمی‌شود.
Mohanna
حتی این فریادِ مجنون‌وارِ «برگرد!» هم برای خودم است. هرگز حتی به این سؤال فکر هم نکردم که آیا این «بازگشت» در بعیدترینِ حالتِ ممکنش، برای او خوب خواهد بود؟ من او را بازمی‌خواهم تا نقشِ اصلی در تئاتر بازپس‌گیری گذشته‌ام باشد.
Mohanna
اندوه یک «شرایط» یا وضعیت نیست، یک روند است.
ali73
همهٔ آن (گاهی یک عمر) مراسم‌های اندوه -رفتن سر مزار، سالگردها، نگه‌داشتن اتاق «دقیقاً همان‌طور که متوفی دوست داشت»، اصلاً حرفی از او نزدن، یا فقط با صدای آرام و سنگین از او سخن گفتن، یا حتی (مانند ملکه ویکتوریا) لباس‌های مردِ مرده را برای شام از کمد بیرون آوردن -که البته آخری واقعاً نوعی از مومیایی کردن است. این کارها مردگان را بیشتر مرده می‌کرد.
ali73
کشف کرده‌ام که غم خوردنِ پرشور، ما را به مرده‌هایمان وصل نمی‌کند که برعکس، از آنها دورمان می‌کند.
ali73
افکار تحمل‌ناپذیر بازمی‌گردند و بازمی‌گردند، اما دردِ فیزیکی جایی نمی‌رود که بازگردد. اندوه مانند بمب‌افکنی است که در آسمان دایره‌وار می‌چرخد و هر بار بالای سرمان می‌رسد بمبی را رها می‌کند؛ دردِ فیزیکی مانند رگبارِ ناتمام خمپاره‌ها روی سنگرها در جنگ اول جهانی است، ساعت‌های متمادی آتش بدون هیچ تنفسی. افکار هرگز ایستا نیستند، درحالی‌که درد معمولاً هست.
ali73
و اندوه هنوز هم شبیه ترس است. شاید، به بیانی دقیق‌تر شبیه تعلیق. یا حتی حسی شبیه انتظار؛ جایی پرسه زدن و انتظار اتفاقی را کشیدن. این به زندگی حس دائمیِ وضعیتی موقت را می‌دهد. در این وضعیت هیچ کاری ارزش شروع کردن را ندارد. نمی‌توانم آرام بگیرم. خمیازه می‌کشم، بی‌قرارم، زیاد سیگار دود می‌کنم. تا اینجای زندگی همیشه زمان کم داشته‌ام. حالا دیگر هیچ‌چیز نیست، جز زمان. فقط زمانِ محض مانده است؛ تسلسلی تهی.
ali73
مرگ فقط پوچی‌ای را نمایان می‌کند که همیشه وجود داشته است. آنهایی که «زنده» می‌خوانیم، فقط هنوز ماسک‌هایشان را برنداشته‌اند. همه به یک اندازه ورشکسته؛ بعضی فقط هنوز اعلام ورشکستگی نکرده‌اند.
ali73
چرا اصلاً واقعیت چیزی مانند ما را ساخت که بتوانیم ذاتش را ببینیم و برای همین دیدن در بیزاری غرق شویم؟
ali73

حجم

۸۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۸۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد