آنها فکر میکردند مشکل من ذهنی است، ازآندست مشکلاتی که «فرنی» بهشان میگوید اختلال ذهنی؛ که از کلمهٔ «خِلَل» میآید و به معنی درز و شکاف است.
عمهمَماخ
بعضی دخترهای خوشگل کلاس مثل «آبری له ولی»، «مولی سمپسون» و «جنا ون هوز» پایین تیشرتهایشان را گره زده بودند، اما لباس من مانند روپوشهای زنانهٔ بلند، روی شلوار جینم آویزان بود.
عمهمَماخ
ما در اتاقِ «مخزن تماس» ایستاده بودیم و به حرفهای کارمند ریشوی آکواریوم که با میکروفن صحبت میکرد، گوش میدادیم. او گفت: «دستهایتان را صاف نگه دارید». او توضیح داد اگر دستهایمان را کاملاً بیحرکت در مخزن قرار دهیم، بچهکوسهها و ماهیهای برقی کوچک، مثل گربههای خانگی خودشان را به کف دستمان میمالند؛ «آنها بهسمت شما میآیند، اما یادتان باشد دستهایتان را باز کنید و بیحرکت نگه دارید.»
عمهمَماخ
در سه هفتهٔ اول کلاس هفتم، به موضوع مهمی پی بردم: اگر آدم ساکتی باشی، نامرئی میشوی!
همیشه تصور میکردم مردم با چشمهایشان میبینند، اما وقتی از طرف مدرسهٔ راهنمایی یوجینفیلد مموریال برای اردوی پاییزی به آکواریوم رفتیم، من، یعنی «سوزی سوانسون» کاملاً نامرئی شدم!
عمهمَماخ
فصل اول :هدف
تفاوتی میان نوشتن گزارش آزمایشگاه مدرسهٔ راهنمایی و یک مقالهٔ علمیِ واقعی وجود ندارد.
عمهمَماخ