آمبر دندانقروچه میکند. «چطوره نفری یه آجر برداریم و بزنیم شیشهٔ همهٔ خونهها رو بیاریم پایین. هان؟ اینجوری باز هم لو میریم؟»
همهمان با تعجب بهش نگاه میکنیم. طبیعی است دیگر. آدم وقتی عصبانی میشود دلش میخواهد بزند چیزی را خردوخاکشیر کند و خودش را خالی کند. ماندهام این بشر از روی کی شبیهسازی شده است. هر کی هست، حتماً وقتی آن رویش بالا میآید خیلی خطرناک میشود.
هکتور میگوید: «خوب اونها هم میرن شیشهها رو دوباره عوض میکنن. کاری نداره که!»
لاسکا چشمهایش را تنگ میکند. «اگه بزنیم کل کارخونه رو بترکونیم چی؟»
حالا که فکرش را میکنم، میبینم از این رویش خیلی خوشم آمده است.
الی سرش را به نشانهٔ منفی تکان میدهد. «نخیر. این اصلاً عاقلانه نیست. اینجوری فقط لو میریم و میفهمن که دستشون برامون رو شده. اون وقت به جای اینکه قرصهای خوشمزهشون رو فقط بدن به من، هر پنجتامون باهم پذیرایی میشیم. خدا میدونه چقدر طول میکشه تا دوباره همهٔ این چیزها رو بفهمیم؟ تازه اگه فهمیدنی در کار باشه!»
=o