بریدههایی از کتاب قرص های کاغذی شهر سنگی
۳٫۸
(۳۶)
آه خدای من! چلاندهام غمهایم را از همین گوشهی چشمهایم...
و تمامش را پهن کردهام زیر آفتاب مهربانیت...
سپردهام تمام ثانیههایم را به تو...
چه کسی بهاندازهی تو مرا دوست میدارد مگر؟
و جز تو چه کسی از عمق خواستههایم باخبر است مگر؟
و چه کسی جز تو دمادم وجود پرمهرش را در هر گوشهی دنج قلب من ثابت میکند؟؟؟
و میدانم، خوب میدانم، من بزرگشدهام در همین دیار عاشقانهی تو، که هیچکس چون تو مرا عاشقانه دوست نمیدارد...
و هیچکس بهاندازهی تو شادی را برای دلم نخواسته...
پس مرا چه میشود که گاهی غصه را تکرار میکنند نبض ثانیههایم؟؟؟
چڪاوڪ
ای خدای مهربان من! ای پروردگار من! آرامم تمام ثانیهها را دست در دستان بینهایت تو...
چڪاوڪ
به نام خداوند مهربان
و من به هزاران تعبیر تمام اتفاقات جهان را خوب پنداشته ام...
چرا که تو همیشه خوبِ روزگاری...
خدای مهربان من...
...
شاید شعرها قرصهای سفید کاغذی باشند برای تسکین درد دلها...
باشد که هر ورق کلام آشنایی باشد برای مخاطب خاص خودش...
کاربر ۸۸۶۱۷۰۳
اگر هم بلغزم، هرگز نمیترسم
ریسمان خدایم پوسیده نیست...
mahsa
ملالی نیست
حال من خوب است...
به من که میرسید، از حالم نپرسید، خندهام میگیرد...
حال بد، دروغ شاخدار تاریخ است، باور نکنید...
خدایا با تو ملالی نیست، "بهجز"هم ندارد...
وجودت را شکر...
mahsa
مردمی که زمان سکوت کردن داد میزنند و زمان فریاد زدن سکوت میکنند به من میگویند غیرعادی!
شما را به خدا! من غیرعادیتر از شما نیستم...
mahsa
مردمی که زمان عصبانیت میخندند و موقعی که باید بخندند عصبانی میشوند، به من میگویند غیرعادی!
زمان رفتن میمانند و زمان ماندن غیبشان میزند به من میگویند عجیبوغریب!
mahsa
شاید شعرها قرصهای سفید کاغذی باشند برای تسکین درد دلها...
باشد که هر ورق کلام آشنایی باشد برای مخاطب خاص خودش...
zeze26
نه با هیچ اتوبوسی، نه در هیچ ایستگاه مترویی، و نه در انتهای جادهها، نه حتی در خوابهای من! تو نمیآیی، مگر در شعرهای من!...
جای خالیات را گلدان نگذاشتهام...
من جای خالیات را مینویسم، دیوارهای خانه قاب میگیرند... خانه باید عطر تو را داشته باشد...
من به بوی کسلکنندهی گلها آلرژی دارم!...
در حال مطالعه.....!
تکهای از قلب خود را نکند جایی تو جا بگذاری... گردِ کینه پرکند دنیایت! نَشِکَن، محکم باش...
ارمین عبدلی
روزی به شما خواهم گفت، ماندن دلیل فراموش کردن نیست، ماندن که همیشه دلیلش خواستن نیست... و البته آرام بودن به خاطر آرامش...
ایکاش یکی به این مردم بفهماند دیدن همیشه دلیل فهمیدن نیست...
راستی تو باید خوب بدانی! تو که مرا خوب میشناسی... سکوتم! سکوتم از سر رضایتم نیست...
محبتم به تو تازگیها دلیلش دوست داشتنت نیست، ایکاش تو میفهمیدی احترامم به تو به خاطر محترم بودن تو نیست!...
تو که مرا خوب میشناسی به اینها بگو، به اینها که دیدن را دلیل فهمیدن میدانند بلند بگو ختم کلام مرا:
مهربان نیستم، از جنگیدن به ستوه آمدهام!...
ساده باور کردهام باختنم را... برای همین است که به آرامش تظاهر میکنم... بیتفاوت نیستم، من فقط ادای بیتفاوتها را درمیآورم...
حیرانم! حیران چشمهای شما!!!.
شاید پیرزن همسایه حق دارد!...شاید او هم تظاهر میکند، شاید او هم از بیهوده فریاد کشیدن خسته است، باور کردن را به این خاطر دوست دارد...
کاربر ۱۵۵۶۵۰۷
چندیست که باور ندارم فردا مثل امروز باشد...
|ݐ.الف
به او بگو اگر روزی پشیمان شد، به سراغ من نیاید، هرکجا دلش شکست، یک شاخه مینا بکارد، باد که بیاید، هوای دلم بهار میشود...
:)
اگر آدمها تو را در گوشهی پرت این مزرعه رها کردهاند مبادا غمگین باشی! اگر تو را ترک کردهاند مبادا غمگین باشی! گاهی ماندن بسیار اندوهناکتر از رفتن میشود، آنجا که آدمها عوض میشوند...
بهار
ای مهربانِ گناهکار! گناهت مهربانی بیشازحد توست!...
بهار
پروردگار من!
پهنهی هستی پر از رد پای توست...
نمیدانم با کدامین مشعل نگریستهام که جای پایم به بیراهه رفته است! تو که عمریست خورشید برافروختهای...
نمیدانم چگونه مهر ابدیت را نادیده گرفتم که گاهی ناامید شدم!
بهراستی من با کدامین مشعل نگریستهام؟؟؟!
تو که عمریست تاروپود عشق را از وفایت دوختهای...
بهار
برخیز ای مسافر، همسفرت را جاگذاشتهای...
خوشبختیهای امروزت، خوابهای رنگی ست که میبینی...
قطار که سوت زند، جز گردوغبار چیزی نیست...
آن روز که کولهبارت بشود تنهایی و برنجی از همه و بِبُری از جهان،
به ناگاه خدایت را صدا خواهی زد...
بهیقین میدانم، موج اشکت را فرو خواهی ریخت لحظهای که چند قرص، نانِ عشق، گوشهی آن کولهات پیدا کنی،
سِر عشق باجان خود نجواکنی، جام زرین وفا با قلب خود نوش کنی،
و ببینی که خدایت هرگز، لحظهای از برِ تو دور نبوده...
کولهات را گر کمی میگشتی، توشههای سفرت میدیدی...
برخیز، کولهات را بگشا، سفرهای از نان عشقی که خدایت هرروز به درون کولهات جا میدهد، گسترده کن و
بخوان خدایت را به دل نجواکنان...
بهار
خدایا با تو ملالی نیست، "بهجز"هم ندارد...
وجودت را شکر...
بهار
از رنگینکمان مهر خدا هفترنگی بردار تا رنگ زنی بر بوم دل...
تا آسمان دلت را آبی کنی...
آبی و کمی زرد... تا یک دل سیر سبز بسازی تا هر چه قدر تیشه به ریشهات زدند سبز بمانی...
برای آنهایی که خوبیهای تو را فراموش میکنند، قرمزی بکش تا خودت، خودت را فراموش نکنی...
و از خاطراتت سیاهوسفید... شاید باید پاککنی بعضی از این قلم نوشتههای گوشهی ذهنت را و از نو آغاز کنی...
بهار
آری دوست دارم صدایت کنم، دوست دارم بگویم خدا...
دوست دارم تمام دنیا دفتر شود و من قلم... تا بهاندازهی تمام هستی جا برای نوشتن نامت داشته باشم...
بهراستیکه نام تو سرزمین قلبم را با خشت خشت عشقت وسعت میدهد...
من دوست دارم تا خود صبح ابد تکرار کنم تویی را که هیچگاه تکراری نمیشوی...
آری من دوست دارم بگویم خدا... من سر تا پا عشق شوم، تو همان باشی که همیشه بودی..
بهار
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
قیمت:
رایگان